دلهره هستى

آلبرکامو

محمدتقی غیاثی

در روز هفدهم اكتبر 1957، فرهنگستان سوئد جايزه خود را در ادبيات به «آلبر كامو، نويسنده فرانسوى» داد. جايزه به مجموعه آثارى تعلق گرفت كه در آن مسائل انسان امروزى مطرح شده است. كامو در آن هنگام چهل و چهار سال داشت. وى اعتراف مى‌كند كه از اين تجليل مى‌ترسد چون او را «دفعتآ در مركز نورى شديد» قرار مى‌دهد. در سخنرانى خود مى‌گويد چيزى كه كار نويسندگى وى را توجيه مى‌كند «خدمت به حقيقت و آزادى است». و در پايان همين گفتار، جمله‌اى بر زبان مى‌راند كه يادآور «پيوند» است :

«هرگز نتوانسته‌ام از نور و شادى زيستن و زندگى آزادى كه در آن بزرگ شده‌ام صرف‌نظر كنم».

سه سال پس از دريافت اين جايزه، مردى در يك سانحه اتومبيل درگذشت. در شناسنامه او نوشته شده بود: آلبر كامو[1]

[1] . نمونه‌هايى كه در اينجا آورده‌ايم توسط همين مترجم برگردانده شده است.

 

155,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

آلبرکامو, محمدتقی غیاثی

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

هشتم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

184

سال چاپ

1402

موضوع

داستان خارجی

تعداد مجلد

یک

وزن

250

گزیده از کتاب دلهره هستی

اين سخن عين حقيقت بود. مادر به چيزى نمى‌انديشد. هرچه هست همين‌جا است: زندگى او، علاقه‌ها و كودكانش. حضورشان چنان

طبيعى است كه احساس هم نمى‌شود

در آغاز کتاب دلهره هستی می خوانیم

 

 

نگاهى تازه به زندگى و آثار كامو

جوانى: دريا و آفتاب              7

ادبيات       11

تكليف موش گرفتار              12

بيگانه و جنگ         14

روزنامه‌نگارى          17

اسطوره سى‌زيف       19

سوءِ تفاهم              21

كاليگولا     22

طاعون      25

حكومت نظامى        28

دادگستران              30

انسان شورشى         33

سقوط       34

جايزه نوبل             36

از كتاب پشت و رو

طنز          37

حالى بين رد و قبول   49

دلمردگى     62

شوق زندگى            75

اميد و نوميدى يا پشت و روى جهان       82

از كتاب افسانه سى‌زيف

افسانه سى‌زيف        87

از كتاب تابستان

پرومته در دوزخ       93

مُعما         98

درختان بادام           107

از افسانه سى‌زيف

محال و خودكشى       110

كتاب عيش

عيش در تيپازا         119

چند توضيح            128

باد در جميلا            129

تابستان در الجزيره    137

كوير         153

دو مصاحبه

پاسخ به ژان ـ كلودبريس ويل    171

آخرين مصاحبه كامو              180

ترجمه اين كتاب را به همسر عزيزم تقديم مى‌كنم.

                م. ت. غ

 

 

 

 

 

 

چو امكان خلود اى دل در اين فيروزه ايوان نيست،         مجال عيش فرصت دان به فيروزى و بهروزى

                حافظ

 

 

 

 

 

 

نگاهى تازه به زندگى و آثار كامو

 

 

 

در روز چهارم ژانويه سال 1960، مردى در يك سانحه اتومبيل درگذشت. در شناسنامه او نوشته شده بود: آلبر كامو، نويسنده، متولد به سال 1913.

در جيب او، يك بليط باطل نشده قطار به مقصد پاريس پيدا كردند. چرا او از بليط استفاده نكرده بود؟ چون، ميشل گاليمار، ناشر معروف پاريسى، كامو را ديده و از او خواسته بود كه با ماشين او به پاريس برگردد. و كامو هم پذيرفته بود. بدين ترتيب، داس مرگى نابهنگام، خرمن عمر نويسنده‌اى را درو مى‌كرد كه روزگارى دراز به مرگ انديشيده و در باب آن سخن رانده بود.

جوانى: دريا و آفتاب

لوس‌ين كامو، پدر آلبر، فرانسوى فقيرى بود كه در الجزيره برزگرى مى‌كرد. او در آنجا با زن خدمتكارى كه اهل اسپانيا بود ازدواج مى‌كند. صاحب دو فرزند مى‌شوند: لوس‌ين، همنام پدر، و آلبر. به سال  1914

آتش جنگ اول روشن مى‌شود. پدر كامو به جبهه اعزام مى‌گردد. آلبر كامو در اين مورد با طنز مى‌گويد: «به قول مردم، او در ميدان جنگ شهيد شد».

مادر هم‌چنان به كار خود ادامه مى‌دهد: تأمين زندگى دو كودك به عهده او است. اينان در محله فقيرنشين «بل‌كور» در يك اتاق زندگى مى‌كنند. كسى كه بعدها جايزه نوبل در ادبيات را مى‌ربايد، در اين مسكن محقر و در محله‌اى پرجمعيت و شلوغ كودكى خود را طى مى‌كند. در اين كوى است كه «مردمش اخلاق ويژه‌اى دارند» و «كودكان ظرف ده سال تجربه يك عمر انسانى را به‌دست مى‌آورند». در آنجا مليت‌ها و نژادهاى گوناگون، از عرب گرفته تا فرانسوى و اسپانيايى متولد در الجزيره حشرونشر دارند. مسايل و مشكلات انسان‌ها، از شغل و اميال تا عصيان‌ها، در آيينه كار روزانه ديده مى‌شد. آلبر در اين كوى، خيلى زود با زندگى بزرگسالان آشنا مى‌شود و با نگاهى شاعرانه بدان مى‌نگرد :

«من بدان كودكى مى‌انديشم كه در محله فقيرنشينى مى‌زيست. چه محله‌اى! چه خانه‌اى! خانه دو طبقه بود. پلكان تيره و تار… دستم هنوز سرشار از انزجارى است كه از طارمى پلكان به دل گرفت… اين چندش به‌علت سوسك‌ها بود.

شب‌هاى تابستان، كارگران در مهتابى خانه‌هاى خود مى‌نشينند. در خانه من تنها يك پنجره وجود دارد…»

اتاق گرم است. بايد چند صندلى برداشت و در جلو خانه از هواى خنك شامگاهى استفاده كرد. صداى مشتريان قهوه‌خانه و هياهوى بستنى‌فروش‌ها سرگرمى آنها است.

آلبر در همين كوى به دبستان مى‌رود. بايد پس از طى دبستان،
به‌حسب سنت معمول، كارگرى پيشه كند. اما آموزگارش لوئى ژرمن به استعداد وى پى مى‌برد و او را به امتحان كمك هزينه‌بگيران و ادامه تحصيل تشويق مى‌كند. او در اين آزمايش پذيرفته و به هزينه دولت وارد دبيرستان مى‌شود. در آن زمان تحصيلات متوسطه در الجزيره اختصاص به فرزندان توانگران داشت. به همين جهت، از اين پس كامو در دو دنياى جداگانه زندگى مى‌كند. روز، در كنار اغنيا وارد دنياى انديشه مى‌شود. شب، به‌عكس، در كنار همگنان فقير، در جهان كار دشوار روزانه گام مى‌زند. بيداد اجتماعى، اين دو دنيا را از يكديگر متمايز مى‌كند. بيداد را هركسى مى‌فهمد. اما كسى آن را احساس مى‌كند كه در آن زيسته باشد. كامو، كودك هوشمند فقير، هم آن را درك مى‌كند هم احساس. به اين معنا است كه بعدها مى‌گويد: «آزادى را من در آثار ماركس نياموختم. بل خود آن را در دل فقر شناختم».

در دنياى فقر، ايام هفته، همانند صفحه شكسته موسيقى پيوسته مى‌چرخد و هميشه همان نغمه مكرر تهى را بازمى‌گويد: شنبه، يكشنبه،… سه‌شنبه… جمعه، شنبه،… دوشنبه، چهارشنبه… جمعه،… در اين زندگى، زيستن، فقط به معناى حاضر بودن است. والسلام :

«مادر كودك نيز خموش مى‌ماند. گاه كودك ازاو مى‌پرسد :

ـ به چه مى‌انديشى؟

ـ به هيچ!

اين سخن عين حقيقت بود. مادر به چيزى نمى‌انديشد. هرچه هست همين‌جا است: زندگى او، علاقه‌ها و كودكانش. حضورشان چنان طبيعى است كه احساس هم نمى‌شود».

اما جوان احساس بدبختى نمى‌كند. نور سرشار است و دريا بى‌كران. آب و آفتاب فقر را از نظر او نهان مى‌كند. كامو در نوجوانى از زيستن احساس شادى مى‌كند. پسر گندم‌گون زيبايى است. ورزشكار و نيرومند است. بازى مورد علاقه او فوتبال است: يك سرگرمى سالم و بى‌خرج.

روزى كه غرق در عرق از بازى مى‌گردد، سرما مى‌خورد. بسترى مى‌شود. كم‌كم معلوم مى‌شود كه او مسلول است. «اين بيمارى مشكلات تازه‌اى به مسايل او مى‌افزايد». مى‌خواست دبير شود، اما دوبار از معاينه پزشكى رد مى‌شود. به روزنامه‌نگارى روى مى‌آورد. روزنامه تازه‌اى در الجزيره منتشر مى‌شود به‌نام «الجزيره جمهوريخواه». اين روزنامه شبيه ساير روزنامه‌ها نيست. كامو در آن مقاله‌هايى مى‌نويسد كه با مقاله‌هاى ديگر فرق دارد. او مسايل تازه‌اى مطرح مى‌كند: چرا فرانسوى‌هاى مقيم الجزيره همه‌كاره‌اند و بوميان عرب هيچ‌كاره؟ شرايط زندگى بوميان خوب نيست. كامو عليه اين بيداد مى‌شورد :

«صحبت از ترحم نيست… منظره‌اى دهشت‌انگيزتر از اين نيست كه آدمى را از اوج موقعيت انسان فرود آورند.»

روشن است كه مقاله‌هاى او مطبوع كارگزاران استعمار فرانسه در الجزيره نيست. او مى‌شورد تا «زندگى همه به سطح نور برسد». به‌عقيده او «تنها ارزش هر كشورى در عدالت آن است». در اين هنگام به نمايش روى مى‌آورد و گروه «نمايش‌كار» را بنياد مى‌نهد. با اين گروه، در تماشاخانه‌هاى كوچك شهر بازى مى‌كند ـ هم بازيگر است، هم نمايشنامه‌نويس و هم كارگردان ـ كار جمعى را دوست داشت و هميشه مى‌گفت: «هنر نمى‌تواند يك لذت فردى باشد».

ادبيات

كامو خود در مقاله‌اى گفته است كه چگونه به‌سوى ادبيات رفت. زندگى شادى داشت. هيچ چيز نمى‌توانست او را از دريا و آفتاب دور كند. تاروزى كه كتاب «درد» اثر آندره دوريشو به دستش مى‌رسد. مى‌بيند در اين كتاب صحبت از فقر است و سكوت و رنج مادر و شامگاهان زيبا. تعجب مى‌كند: گويى نويسنده زندگى او را مطرح كرده است. پس اين مسايل حقير را مى‌توان دستمايه ادبيات كرد؟ «پس سكوت سمج من، اين رنج‌هاى گنگ و حاكم، دنياى شگفت‌انگيز دوروبر من، نجابت خويشان فقيرم، خلاصه، همه اين رازها گفتنى است؟» احساس رهايى مى‌كند. كتاب «درد» راه او، راه هنر را بدو مى‌نمايد. حالا در ششم ادبى بود و سال، سال 1930. تازه مسلول شده بود. دكتر گفته بود كه از مادرش جدا شود. پنج نفر در يك اتاق زندگى مى‌كردند : مادر،برادر، مادربزرگ، دايى و خود او. عمه‌اش او را پذيرفت. شوهر عمه قصاب بود. كاروبارش بد نبود. كتابخانه كوچكى داشت و در اوقات فراغت مطالعه مى‌كرد. روزى «مائده‌هاى زمينى» آندره ژيد را به دست آلبر كامو داد و به او گفت: اين كتاب را حتمآ بخوان، خواهى پسنديد. ريشو راه هنر را به او نشان داده بود. ژيد او را وارد دنياى آفرينندگى كرد. دبير خردمندش، ژان گرنيه تشويقش مى‌كرد. اما به‌سبب سل ناچار به ترك تحصيل شد. سال ديگر تحصيل را ازسر گرفت. ژان گرنيه ديد كامو از نظام منطقى گريزان است، پس نمى‌تواند فلسفه بخواند. تاريخ ادبيات را هم دوست نداشت، پس راه ادبيات هم بسته بود. گرنيه به او گفت : دلهره فلسفى را انتخاب كن تا تلفيقى از فلسفه و ادبيات باشد. كامو به‌راه
افتاده بود. در چنين حال‌وهوايى مى‌زيست كه كتاب «پشت ورو» را نوشت. كامو در اين دوره مى‌كوشيد تا زندگى را چنان‌كه هست بپذيرد: با همه طعم تلخ و شيرينش. و با صداقتى كه داشت، همه اين مسايل را عينآ در مقاله‌هاى «پشت ورو» تشريح كرد. نخستين كتاب او محصول اين جوّ است: تاروپود عمر ما، ايام شاد و ناشادى است كه بايد زيست. بكوشيم تا از جنبه‌هاى مثبت آن بهره‌مند شويم.

تكليف موش گرفتار

پيوند: ستندال، نويسنده هوشمند سده نوزدهم مى‌گفت: آدمى در اين دنيا، همانند موشى است كه در تله گرفتار آمده باشد. بهترين كارى كه عجالتآ اين موش مى‌تواند انجام دهد، اين است كه فعلا پنير طعمه را بخورد. رند شيراز هم به عافيت آدمى توجه داشت كه مى‌گفت :

جايى كه تخت و مسند جم مى‌رود به باد         گر غم خوريم خوش‌نبود،به‌كه‌مى خوريم

كامو كه از مريدان فلسفه ستندال بود، چنو مى‌انديشيد. نگارش پيوند در چه حال و هوايى صورت گرفت؟

در سال 1936 ديپلم تحصيلات عالى خود را در فلسفه گذراند. پس از دو سال، از دام ازدواج گريخت. در روزنامه‌نگارى اسم و رسمى يافت و درآمدى. حال و هواى «پشت ورو» را از ياد برده جهان در نظرش خوان گسترده عيش مى‌نمود. مى‌گفت: هرچه هست، در همين دنيا است. عاقبت كار آدمى دخمه‌اى است بى‌روزن. پس :

بيار باده كه بنياد عمر بر باد است.

شوق زيستن طبيعى است، بايد اراده زيستن هم بدان افزوده شود.

قصد زيستن بايد محصول روشن‌بينى باشد. پس نه همان نيكبختى، بل كامجويى را هدف خود قرار دهيد. دنيا خوان سرور است، تو هم به‌سوى او بشتاب. «همدستى» در آثار كامو به همين معنا است. آدمى بايد آگاهى دوگانه‌اى داشته باشد: از شوق ماندگارى و سرنوشت فناپذيرى. او اندرزهاى ژيد را كار مى‌بندد و در پى مائده‌ها به‌راه مى‌افتد. اما اين عقيده او را نمى‌پذيرد كه جلوى شوق را بگيرد تا آتش اشتياق تيزتر گردد. اين اختلاف، از اختلاف طبقاتى دو نويسنده برمى‌خيزد: ژيد از سيرى گريخته و كامو از گرسنگى. او بيشتر مريد نيچه است و وابسته به خاك، خاك مادر، خاكى كه از اوييم و بدو بازمى‌گرديم. نيچه خدا را مرده مى‌انگاشت و به اندرز زرتشت روى آورده بود. پيامبر ايرانى زيبايى‌ها را مى‌ستود.

كامو هم‌چون استاد از قواعد ازلى دور مى‌شود و وصلت فرخنده آدمى و طبيعت را جشن مى‌گيرد. ويرانه‌هاى باستانى جميلا هشدارى است تا كامو به‌سوى زندگى خود بشتابد :

سرودمجلس‌جمشيدگفته‌انداين‌بود         كه‌جام‌باده‌بياور كه جم نخواهد ماند

در اين شتاب، جامه زهد مى‌درد، بوى خير از زهد و ريا نمى‌شنود و همانند حافظ آشكارا مى‌گويد :

ترسم‌كه صرفه‌اى‌نبرد روز رستخيز         نان حلال شيخ ز آب حرام ما

نگارش پيوند از سال 1937 آغاز گرديد و به سال 1939 پايان گرفت. كامو در حالى كه از جنبه هنرى «پشت ورو» چندان خشنود نبود

و سال‌ها، از انتشار اين نخستين اثر خود جلوگيرى مى‌كرد، از دومين كتابش «پيوند» بسيار راضى بود. در اين كتاب، چنان‌كه ديديم،سرانجام پس از ترديدها، يك بينش فلسفى برپايه استدلال براى خود برگزيد و تصميم گرفت كه تا هست زندگى را، نه برپايه اميدهاى واهى، بل به‌خاطر خود زندگى دوست بدارد: هستى داراى حقيقت ويژه خويش است و بهاى ويژه‌اى دارد. از بند هر اسطوره‌اى بايد جست. برهنگى و تجمل دو روى سكه است، غناى دل بايست كه نيست. به‌قول حافظ :

اگرت سلطنت فقر ببخشند اى دل         كم‌ترين ملك تو از ماه بود تا ماهى

در برابر چشم‌انداز شكوهمند طبيعت كه خلود خود را به رخ مى‌كشد، آدمى هم بايد عظمت خود را در همان ناماندگارى جسته شاد زندگى كند، حقيقت خاكى و محدود به خاك خود را بپذيرد و به اعتقادات باطل دل خوش ندارد. شادى را براى شادى جستجو كنيم، فراسوى آن چيزى نجوييم. دم غنيمت است، سرورى مخواه كه چون آفتابى عمرت را روشن كند. حقيقت ازلى همين طبيعت جليل است و او همانند نيما مى‌گويد :

نالى ار تا ابد باورم نيست

كه بر آن عشق بازى كه باقى است

من بر آن عاشقم كه رونده است.

بيگانه و جنگ

سال 1939 است. جنگ جهانى دوم آغاز مى‌گردد. مقاله‌هاى او موجب ناراحتى مقامات محلى مى‌گردد. به او توصيه مى‌شود كه الجزاير را ترك كند. به پاريس مى‌رود و به كار روزنامه‌نويسى مى‌پردازد. اما
شش ماه بعد، فرانسه هم به اشغال سربازان نازى درمى‌آيد. ناگزير به الجزيره بازمى‌گردد. سال 1940 است. دست‌نويس «بيگانه» در كيف او است.

در اين قصه، اندام و چهره مورسو، قهرمان اصلى، وصف نمى‌شود. ما فقط صداى او را مى‌شنويم: صدايى تهى از شور، يكسان و بى‌اعتنا به امور. يادش نمانده كه مادرش ديروز مرده يا امروز. خيلى زود با اين مرگ فاصله مى‌گيرد و با آن بيگانه مى‌شود. وقتى دستش را مى‌فشارند، عجله دارد كه دستش را درآورد. نه‌تنها از مرگ مادرش غمگين نيست، بلكه از غم ديگران نيز چيزى نمى‌فهمد. تظاهر به اندوه هم نمى‌كند. مشكل او همين است. به قول «بارت» منتقد معاصر فرانسه، جامعه رياكار شورشى را مى‌شناسد: او يك دشمن است و بايد بنيادش را برانداخت. اما كسى مانند مور سو را نمى‌توان شناخت و جامعه تكليف خود را با او نمى‌داند. جامعه به آدمى نياز دارد كه در مرگ مادر بگريد، مورسو نمى‌گريد، و از گريه ديگران هم تعجب مى‌كند. به هنگام دفن مادر به او پيشنهاد مى‌كنند كه يك‌بار ديگر چهره‌اش را ببيند، او ميل ندارد و بى‌ميلى خود را نيز ابراز مى‌كند. يك روز پس از مرگ مادرش با دخترى به كنار دريا مى‌رود و خوش مى‌گذراند. اين دختر از او مى‌پرسد كه آيا مى‌خواهد با او ازدواج كند، با خونسردى مى‌پذيرد. دختر مى‌رنجد و مى‌پرسد كه آيا دوستش دارد؟ اعتراف مى‌كند كه از دوستى چيزى نمى‌داند. مقامى از سوى اداره به او پيشنهاد مى‌شود، قبول نمى‌كند. فقط به‌خاطر اراذل، بى‌گناهى را بدون سبب مى‌كشد و در دادگاه اعتراف مى‌كند كه اصلا پشيمان نيست. از دو بخش كتاب، بخش اول به اين
ترتيب، در بى‌تفاوتى مى‌گذرد. ولى در بخش دوم، قهرمان تغيير روحيه مى‌دهد: پس از مرگ عرب دستگير مى‌شود و به زندان مى‌رود: در اين‌جا مى‌فهمد كه زندگى شيرين بوده. پس مى‌شورد و مى‌خواهد كه او را به آغوش زندگى بازگردانند.

به‌طورى كه ملاحظه مى‌شود، قهرمان كامو، برخلاف روكانتن، قهرمان غثيان، اثر سارتر، از زندگى جانورى به شوق ارادى زيستن روى مى‌آورد. روكانتن از پژوهش آغاز مى‌كند و كم‌كم كارش را بى‌ثمر مى‌يابد و به پوچى مى‌رسد. مورسو به‌عكس او، از پوچى، به آغوش زندگى خردمندانه برمى‌گردد. كامو بارها گفت كه پيامبر پوچى نيست: به‌عقيده او جهان پوچ نيست، زندگى پوچ نيست، بلكه رابطه آدمى و جهان گُنگ است. زندگى را دوست داريم و شوق ماندگارى در وجود ما خانه دارد. اما سرانجام بايد رفت و انسان از كار طبيعت سر درنمى‌آورد. جهان كر و كور و گنگ است. به نداى ما پاسخ نمى‌دهد. رنج ما همين است. اما اگر روشن‌بين باشيم، خود را از چون و چراى انديشه مى‌رهانيم و فقط زندگى مى‌كنيم. وقتى به همه اعتقادات مورسو مى‌انديشيم، مى‌بينيم كه حافظ آن‌همه را در بيتى خلاصه مى‌كند :

هروقت خوش كه دست‌دهد مغتنم‌شمار         كس‌را وقوف‌نيست كه‌انجام‌كار چيست

نمونه فشرده : مادرم امروز مرد. شايد هم ديروز بود، نمى‌دانم. از خانه سالمندان تلگرافى به من رسيد: «مادر فوت. دفن فردا. احترامات فائقه.»… خانه سالمندان در هشتاد كيلومترى الجزيره است. ساعت دو سوار اتوبوس مى‌شوم و بعدازظهر به آنجا مى‌رسم…

وقتى مادرم در خانه بود، هميشه ساكت نگاهم مى‌كرد. در روزهاى اول ورود به خانه سالمندان، بيشتر وقت‌ها گريه مى‌كرد. به‌علت عادت، پس از چند ماه، اگر او را از خانه سالمدان بيرون مى‌آورديم، حتمآ گريه مى‌كرد. باز هم به‌علت عادت. كمى براى همين موضوع بود كه سال آخر تقريبآ ديگر پيشش نرفتم. البته رفتن به آنجا تعطيل يكشنبه مرا هم تلف مى‌كرد. گذشته از اين، بايد تا ايستگاه اتوبوس پياده مى‌رفتم و دو ساعت هم در اتوبوس مى‌نشستم…

در اين موقع، دربان از پشت سر من وارد شد… با كمى لكنت گفت : «سر تابوت را بسته‌اند. بايد پيچش را باز كنم تا شما بتوانيد مادرتان را ببينيد». داشت به تابوت نزديك مى‌شد كه جلوى او را گرفتم. به من گفت : «ميل نداريد او را ببينيد؟» گفتم: «نه!» پس از لحظه‌اى از من پرسيد : «چرا؟»… گفتم: «نمى‌دانم…» گفت: «مى‌فهممم»…

هوا ملايم بود. قهوه گرمم كرده بود و از لاى در بوى شامگاه و رايحه گل وارد اتاق مى‌شد.

در همين سال 1940، كامو بار ديگر ازدواج مى‌كند. زنش، فرانسين‌فور، در شهر «اوران» دبير رياضيات بود. چند سال بعد كامو صاحب دو فرزند دوقلو مى‌شود: ژان و كاترين.

روزنامه‌نگارى

سال 1940 است. جنگ به‌شدت ادامه دارد. فرانسه هم‌چنان در اشغال سربازان آلمانى است. مردم فرانسه، كه از استيلاى دشمن ناراحتند، «نهضت مقاومت» تشكيل مى‌دهند، و در داخل و خارج كشور
عليه آلمان‌ها مبارزه مى‌كنند. كامو به تشويق دوست منتقدش «پاسكال‌پيا» و به معرفى «رنه له‌نو» وارد نهضت مقاومت مى‌شود. له‌نو، كه در شهر ليون روزنامه‌نگارى سرشناس بود، بعدها شناخته و دستگير و تيرباران مى‌شود. در مورد نقش كامو در نهضت، اطلاعات چندانى در دست نيست. زيرا او اهل تظاهر نبود و هر وقت از او در اين مورد پرسشى مى‌شد، مى‌گفت: «من از كار رزمندگان قديمى كه به مناسبت‌هاى گوناگون در خيابان‌ها رژه مى‌روند خوشم نمى‌آيد». اما مسلم است كه علاوه بر اداره روزنامه زيرزمينى كومبا (نبرد)، كارهاى ديگرى هم مى‌كرد. مقاله‌هاى آتشين اودر اين دوره شهرت و محبوبيت فراوان داشت. كامو اميدوار بود و مى‌جنگيد، اما هميشه مى‌گفت: «هنوز تا مدت نامعلومى تاريخى ساخته و پرداخته زر و زور و عليه منافع مردم و حقيقت انسانى خواهد بود». او كار هنرى را از وظيفه انسانى جدا مى‌ساخت: «شايد به‌عنوان هنرمند نيازى نباشد كه ما در امور عصر خود دخالتى داشته باشيم، ولى به‌عنوان يك انسان، چرا». هنگامى كه به سال 1945 اشغالگران از سرزمين فرانسه بيرون رانده مى‌شوند، او هم‌چنان به دفاع از عقايد خود در اين روزنامه ادامه مى‌دهد و «كومبا» يكى از روزنامه‌هاى وزين پس از جنگ شمرده مى‌شد.

منتقدى درباره اين روزنامه گفت: «اين امر مسلم است: فرانسه به‌ندرت روزنامه‌اى همسنگ «نبرد»، از حيث مضمون، سبك، ارزش اطلاعات و احترام به خواننده، داشته است». چرا؟ براى آن‌كه از همان آغاز كار، كامو مسأله‌اى به‌نام «اخلاق سياسى» مطرح مى‌كند و طى مقالاتى آن را براى خود و روزنامه‌نگاران ديگر وظيفه‌اى مى‌شمارد. او
در يكى از اين سلسله مقاله‌ها نوشت: «هيچ چيز به انسان‌ها داده نمى‌شود و مختصرى كه انسان به چنگ مى‌آورد به بهاى شهادت‌ها و مرگ‌هاى ناحق است».

اما عظمت انسان در اين نيست، بل در تصميم او است به اين‌كه بزرگ‌تر از سرنوشت خود باشد، و اگر سرنوشت عادلانه نباشد، براى او فقط يك راه مى‌ماند كه بر آن چيره گردد: «آن راه اين است كه او خود عادل باشد». او به تأثير روزنامه و در نتيجه به مسئوليت روزنامه‌نگار سخت معتقد بود. به حرفه روزنامه‌نگارى چنان دل‌بسته بود كه مى‌گفت : «مى‌ارزد كه براى چنين حرفه‌اى مبارزه كنى». او اصولا به كار جمعى علاقه داشت. فوتبال، نمايش و روزنامه‌نگارى را هميشه دوست داشت و يك كارگر روزنامه كومبا پس از مرگ او گفته بود: «مى‌پرسيد كه چه تصويرى از او در دل دارم؟ چهره رفيقى كاملا بى‌غش». متأسفانه او نتوانست به اين كار مورد علاقه‌اش ادامه دهد. كامو مى‌گفت كه مى‌خواهد نه «مورد پسند خواننده» بل «روشنگر» او باشد. او نمى‌خواست «حرص پول» چنان اصالت روزنامه را بجود كه «در برابر عظمت بى‌اعتنا بماند». چرا كه «روزنامه‌نگار مورخ وقايع روزانه است، و نخستين هم و غم مورخ حقيقت است». روزنامه او كه پشتوانه مالى كافى نداشت، ناچار حقيقت را رها كرد و همرنگ روزنامه‌هاى ديگر شد. كامو از سردبيرى كومبا كناره گرفت.

 

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “دلهره هستى”