پادشاه زردپوش – چشم و چراغ 58

رابرت ویلیام چیمبرز

ترجمه‌ی بردیا بهنیافر

رابرت ویلیام چیمبرز” در سال 1865 در بروکلین ایالات متحده متولد شد و در بیست و یک سالگی برای تحصیل رشته‌ی هنر رهسپار پاریس” گردید. در سال 1893 به زادگاهش بازگشت و مدتی به کشیدن نقاشی پرداخت اما پس از مدتی آن را واگذاشت و به نویسندگی روی آورد. کتاب “پادشاه زردپوش” دومین اثر اوست. این کتاب پر رمز و راز شامل داستان‌هایی مستقل با درونمایه‌ی فراهنجار و بعضاً وحشت است که در برخی از آن‌ها اشتراکاتی دیده می‌شود. از جمله‌ی این اشتراکات نمایشنامه‌ای دو پرده‌ای به همین نام است که شخصیت‌های محوری داستان‌ها با خواندن آن عقل می‌باختند یا گرفتار زوال و نابودی می‌گشتند، و هم‌چنین شهری به نام “کارکوسا” که گویا داستان نمایشنامه در آن رخ می‌دهد. چیمبرز در این اثر از دو داستان کوتاه از “امبروز بیرس” که او نیز نویسنده و منتقدی چیره‌دست بود، وام گرفت. تاثیر داستان “ساکن شهر کارکوسا” از بیرس بیشتر از داستان دوم، یعنی “هاییتای چوپان” است که جز یک نام نشان دیگری از آن در این کتاب نمی‌بینیم. اما برای کشف سرنخ‌های بیشتر برای خوانندگان، تصمیم گرفتم آن دو داستان را نیز ترجمه کنم و در پایان کتاب بگنجانم. در سال‌های گذشته این کتاب دستمایه‌ی ساخت فیلم‌ها و سریال‌های زیادی، علی‌الخصوص فصل اول سریال “کارآگاه واقعی” شد و همین موضوع سبب احیای دوباره‌ی آن و تبدیل شدن آن به یکی از پرفروش‌ترین‌ها گردید.

95,000 تومان

ناموجود

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

بردیا بهنیافر, رابرت ویلیام چیمبرز

نوع جلد

شومیز

قطع

رقعی

تعداد صفحه

189

سال چاپ

1399

موضوع

داستان های آمریکایی

تعداد مجلد

یک

وزن

250

کتاب پادشاه زردپوش نوشتۀ رابرت ویلیام چیمبرز ترجمۀ بردیا بهنیافر

گزیده‌ای از کتاب :

1

«دیوانگان را ریشخند نکنید؛ جنونِ آنان بیش از جنونِ شما به درازا می‌کشد. تفاوت همین است.»

اواخرِ سال 1920، دولتِ ایالات متحده برنامة تصویب شده در واپسین ماهِ تصدیِ رئیس‌جمهور وینتروپ[4] را تقریباً به پایان رسانده بود. ظاهراً آرامش بر کشور حاکم بود. همه می‌دانند که مشکلاتِ مربوط به تعرفه‌های مالیاتی و قوانینِ کار چگونه حل شد. جنگ با آلمان و واقعة تصرف جزایر ساموا به دستِ آن کشور، هیچ یک نتوانستند زخمی مشهود بر چهرة حکومت بر جای گذارند، و اشغالِ موقتِ نُرفُلک[5] توسط ارتش دشمن، در شادی پیروزی‌های پیاپیِ نیروی دریایی، و پس از آن، در خبر گرفتاری خنده‌دارِ نیروهای ژنرال فُن گارتنلوب[6] در ایالت نیوجرزی[7]، کاملاً محو شده بود. سرمایه‌گذاری در کوبا و هاوایی صد درصد سودمند و منطقة ساموا نیز یک منبعِ ارزشمندِ استخراج زغال‌سنگ بود. وضعیتِ دفاعیِ کشور عالی و تمام شهرهای ساحلی دارای استحکامات زمینی بودند. ارتشِ تحتِ نظارتِ ژنرال ستَف[8] که بر اساس سیستمِ پروس[9] سازماندهی شده بود، به سیصد هزار تَن، و یک میلیون نیرویِ رزروِ محلی، افزایش یافته بود و شش اسکادرانِ بسیار خوب از رزمناوها و قایق‌های جنگی که در شش ناحیة قابلِ کشتیرانیِ دریاها گشت‌زنی می‌کردند، از پناهگاهی خارج می‌شدند که کاملاً برای کنترل آب‌های کشور مناسب بود. جنتلمن‌های غرب هم سرانجام مجبور شدند بپذیرند که وجود کالجی برای تربیت دیپلمات‌ها همان‌قدر ضروری است که مدرسة حقوق برای وکلا. در نتیجه، ما دیگر به دستِ وطن‌پرست‌های نالایق به خارج اعزام نمی‌شدیم. ایّام به‌کام کشور بود. شیکاگو که پس از وقوع آتش‌سوزی بزرگِ دوم فلج شده بود، دوباره سفیدتر، باشکوه‌تر و زیباتر از شهر سفیدِ پیشین که البته بازیچه‌ای بیش نبود، در سال 1893 از میانِ ویرانه‌هایش برخاست. در همه‌جا، معماری خوب، جای معماری بد را گرفته و حتی بر مردمِ نیویورک و بخشِ زیادی از ترس حاکم بر آنان، مِیلی ناگهانی به نجابت چیره شده بود. خیابان‌ها پهن‌تر، دارای سنگفرش و نور مناسب، درخت و میدان شده بودند. ساختمان‌های مرتفعْ ویران و خیابان‌هایِ زیرگذر جایگزینشان شده بودند. ساختمان‌های دولتیِ جدید و سربازخانه‌ها معماری خوبی داشتند و باراندازهای طولانیِ دور تا دور جزیره، به پارک‌هایی تبدیل شده بودند که از نظر مردم موهبتی الهی محسوب می‌شدند. کمک‌هزینه‌ها به تئاتر و اپرای ملی بسیار مفید واقع شده بود. آکادمی ملیِ طراحیِ ایالات متحده، درست همانندِ مؤسساتی از این دست در اروپا بود. هیچ‌کس به وزارتِ صنایعِ مستظرفه حسادت نمی‌کرد. نه به اعضای کابینه‌اش، نه به خودِ مقامِ وزارت. به لطفِ سیستمِ جدید پلیسِ اسب‌سوار، وزارتِ جنگلبانی و شکاربانی اوقاتِ آسوده‌تری را سپری می‌کرد. از عهدنامه‌هایِ جدید با فرانسه و انگلستان، سود برده بودیم. اخراج جهودهایِ متولدِ خارج از کشور، به هدف صیانتِ نفس، استقرارِ ایالتی مستقل برای سیاه‌پوستان به نام سوانی[10]، جلوگیری از مهاجرت، قوانینِ جدیدِ اعطایِ تابعیت، و تمرکز تدریجیِ قدرت در قوة مجریه، همگی به آرامش و کامیابیِ کشور کمک کردند. وقتی دولت مشکلِ سرخ‌پوستان را برطرف و آنها را در دسته‌های دیده‌بانانِ اسب‌سوار، جایگزین تشکیلات رقت‌انگیزی کرد که به زور به هنگ‌های از هم پاشیدة وزیرِ سابقِ جنگ چسبانده شده بودند، کشور آهی از سرِ آسودگی کشید. وقتی کنگرة بزرگِ مذاهب، تعصب و نابردباری را به خاک سپرد و مهربانی و نیکوکاری، احزابِ متخاصم را به آشتی کشاند، خیلی‌ها گمان کردند هزارة جدیدی از راه رسیده است، دستِ‌کم در این دنیای نویی که برای خود دنیایی دیگر بود.

اما از آنجا که صیانتِ نفس اولین قانون است، ایالات متحده با تأسفی ناگزیر، آلمان، ایتالیا، اسپانیا و بلژیک را می‌دید که از درد و رنجِ هرج‌و‌مرج‌طلبی به خود می‌پیچیدند، در حالی که روسیه، که از فراز کوه‌های قفقاز نظاره‌گر بود، گَه‌گاهی سر خم می‌کرد و آنها را یک‌به‌یک به بند می‌کشید.

تابستانِ سال 1899 در شهرِ نیویورک به این دلیل در اذهان ماند که خطوطِ آهنِ هوایی جمع شد. تابستانِ 1900 نیز برای دوران‌های متمادی در خاطرِ بسیاری از مردم خواهد ماند، چون در آن سال مجسمة شهرِ داج[11] برداشته شد. در زمستانِ همان سال، آشوبی به هدفِ لغوِ قوانینِ منعِ خودکشی در گرفت، که در ماهِ آوریلِ سال 1920، و با گشایش اتاقِ مرگِ دولت در میدانِ واشینگتن[12]، به ثمر نشست.

روزی از همان روزها من – پس از حضوری کاملاً رسمی – از خانة دکتر آرچر[13] در خیابانِ مدیسن[14] خارج شدم. از چهار سال پیش که از اسبم افتاده بودم، گَه‌گاه دردهایی در پشتِ سر و گردنم آزارم می‌داد، اما چند ماهی می‌شد که از این دردها خبری نبود و دکتر هم گفته بود دیگر درمان شده‌ام. شنیدنِ این حرف به پول ویزیتش نمی‌ارزید؛ خودم هم این را می‌دانستم. اما من به خاطرِ پول از او به دل نگرفتم. چیزی که برایم اهمیت داشت اشتباهی بود که او از همان اول مرتکب شد؛ وقتی مرا بی‌هوش از روی سنگفرشِ خیابان برداشتند و کسی لطف کرد و گلوله‌ای در سرِ اسبم خالی کرد، مرا نزدِ دکتر آرچر بردند و او به تشخیصِ اینکه مغزم آسیب دیده است، مرا در آسایشگاهِ خصوصی‌اش بستری کرد تا دورة درمانِ دیوانگی‌ام را آنجا بگذرانم. او سرانجام قانع شد که حالم خوب است و من با اینکه می‌دانستم عقلم اگر بهتر از عقلِ او نباشد، بدتر نیست – به قول خودش که به شوخی گفته بود – «شهریه‌ام» را دادم و رفتم. با لبخند به او گفتم که تلافیِ این اشتباه را سرش در می‌آورم و او نیز از تهِ دل خندید و گفت هر چند وقت یک‌بار با او تماس بگیرم. این کار را هم کردم، به امیدِ تسویه‌حساب‌های مالی، اما چیزی از او به من نرسید و به او گفتم که صبر می‌کنم.

خوشبختانه سقوط از اسب برای من نتایج شومی در پی نداشت؛ برعکس، شخصیت‌ام کاملاً بهتر شد. از یک جوانکِ تنبلِ شهری، تبدیل شدم به فردی کوشا، پر انرژی، میانه‌رو، و علی‌الخصوص – بله علی‌الخصوص – بلندپرواز. فقط یک چیز ناراحت‌ام می‌کرد و آن این بود که بر پریشانیِ خویش می‌خندیدم، و از این موضوع رنج می‌بردم.

در دورانِ نقاهت، نمایشنامة «پادشاهِ زردپوش» را خریده و خوانده بودم. به یاد دارم که پس از اتمام پردة اول، حسّی به من می‌گفت بهتر است ادامه ندهم. از جا پریدم و آن را به سمت آتشدان پرتاب کردم. کتاب به نردة جلوی آتشدان خورد و در حالی که باز بود، در کفِ آن و در نورِ آتش فرو افتاد. اگر نگاهم به اولین کلماتِ پردة دوم نمی‌افتاد، هرگز تمامش نمی‌کردم؛ اما به محضِ اینکه خم شدم تا آن را بردارم، چشمانم به صفحة باز کتاب دوخته شد؛ فریادی آنچنان مهیب از وحشت و یا شاید از شادی کشیدم که تمامِ رشته‌های اعصابم منکوب شدند. آن را از میانِ زغال‌ها ربوده و لرزان به اتاقِ خوابم خزیدم و همانجا خواندمش، و باز خواندمش، و گریستم و خندیدم و لرزیدم؛ با وحشتی که هنوز هم گاهی بر من هجوم می‌آورد. این چیزی است که مرا رنج می‌دهد، چرا که نمی‌توانم کارکوسا را که در آسمانش ستارگانِ سیاه معلقند، و سایة افکارِ مردمانش را که وقتِ عصر بلندتر می‌شوند، و خورشیدهای دوقلویی را که در دریاچة هِیلی[15] غروب می‌کنند، فراموش کنم. در ذهنم همیشه خاطرة نقابِ مات باقی خواهد ماند. دعا می‌کنم خداوند نویسنده‌اش را لعنت کند، همانگونه که او دنیای ترسان و لرزانِ پیشِ‌روی پادشاهِ زردپوش را، با آن خلقتِ زیبا و بهت‌آور، با آن سادگیِ دهشتناک‌و صداقتِ مقاومت‌ناپذیرش لعنت کرد. وقتی دولتِ فرانسه تمامِ نسخه‌های ترجمه شدة کتاب را که به‌تازگی به پاریس رسیده بودند جمع‌آوری کرد، در لندن ولعِ خواندنِ کتاب بیشتر شد. بر همه آشکار است که با وجودِ اینکه کتاب در جایی قدغن می‌شد و جایی دیگر توقیف، چگونه چون مرضی مُسری از شهری به شهری و از قاره‌ای به قاره‌ای منتشر شد؛ جراید و منابر آن را نکوهش و حتی سرسخت‌ترین آنارشیست‌های ادبی نیز آن را محکوم می‌کردند.

در آن صفحاتِ شوم، هیچ اصولی زیر پا گذاشته نشد، هیچ تعالیمی ترویج و بر هیچ باوری تاخته نشد. نمی‌شد با هیچ معیاری آن را ارزیابی کرد، گرچه تأیید شده بود که در پادشاهِ زردپوش به اثرِ والایِ هنر لطمه وارد شده است و همه حس می‌کردند طبعِ بشر کشش این همه فشار را ندارد و نمی‌شود از کلمات این کتاب که زهرِ خالص در خود پنهان دارند، بهره برد. پیشِ‌پاافتادگی و معصومیتِ پردة اول تنها باعث می‌شد مصیبتْ بعداً با آثاری بس سخت‌تر بر سرِ خواننده فرو بریزد.

یادم می‌آید که 13 آوریلِ سال 1920 بود که اولین اتاق مرگِ دولت در سوی جنوبیِ میدان واشینگتن، بینِ خیابان ووستِر[16] و خیابان پنجم جنوبی گشایش یافت. این بلوک که پیش‌تر پُر بود از ساختمان‌های کهنة رنگ‌ورو رفته‌ای که کافه و رستورانِ خارجی‌ها بودند، در زمستانِ 1898 به مالکیتِ دولت در آمد. رستوران‌ها و کافه‌های فرانسوی و ایتالیایی ویران شدند و تمامیِ بلوک با نرده‌های آهنیِ مطلا حصارکشی و به باغی پر از چمن و گل و فواره تبدیل شد. …

  1. Carcosa
  2. Hyades هفت دخترِ اطلس که از دیونیزوسِ نوزاد پرستاری کردند. بر اساس افسانه‌های یونان، به پاسِ این کار، زئوس آنها را در میان ستارگان جای داد.
  3. Cassilda
  4. Winthrop 2. Norfolk

3.General Von Gartenlaube        4. New Jersey

  1. General Staff 2. Prussia

  1. Suanee
  2. Dodge شهری در ایالت کانزاس که پیش‌تر به بوفالو سیتی معروف بود.م
  3. Washington Square 3. Dr. Archer

  1. Madison Avenue
  2. Hali
  3. Wooster

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “پادشاه زردپوش – چشم و چراغ 58”