كوه جادو

توماس مان

ترجمه حسن نكوروح

در این رمان می‌توان شش خصلت یا شش موضوع اساسی یافت. نخست اینکه، نویسنده سبکی ناتورالیستی به کار می‌برد که مخصوصاً در توصیفاتش بسیار دقیق است، به این معنی که تسلیم میل خود به مسائل مربوط به بیماری می‌شود و چنان‌که در بودنبروکها می‌بینیم، ولی بر سر تحلیل فرتوتیها و احتضارها درنگ بسیار می‌کند. دوم اینکه، این جامعهٔ اروپایی (آسایشگاه داووس از همه کشورها بیمار می‌پذیرد)، در ۲۰۰۰ متری بالای مرزها، در مجموعه نماینده قومی است خارج از زمان، در عین حال متعلق هم به روزگار ابتدایی و هم به روزگار آینده. سوم اینکه، در اینجا مخصوصاً سخن از کاستورپ، یعنی فردی است که نمونه نوعی آلمانی متوسط است؛ او همین که پای‌بند کوهستان می‌شود، فراغتی نامحدود پیدا می‌کند، از زندگی پرتنش و سطحی عصر ما به مشغله‌های قرن هجدهم روی می‌آورد و به این ترتیب، مانند ویلهلم مایستر (سالهای کارآموزی ویلهلم مایستر) شروع می‌کند به پروردن و فرهیخته‌کردن خود. از این بابت، رمان مان مربوط می‌شود به سنت رمان پرورشی.

کاستورپ طی این سالهای آموزش چیز می‌خواند، گوش می‌دهد، مشاهده می‌کند و تقریباً به نظر می‌آید که نویسنده می‌خواهد بیهودگی دانشی را که از هواشناسی به روان‌کاوی می‌رود نشان دهد و تا حدی کنجکاوی برای کنجکاوی را محکوم می‌کند.

کوه جادو [Der Zauberberg] رمانی از توماس مان (1875-1955)، نویسنده آلمانی، که در 1924 انتشار یافت. و در سال 1929 یعنى پنج سال پس از انتشار، جایزه ادبى نوبل را براى نویسنده خود به ارمغان آورد. هانس کاستروپ جوان بورژوازاده‌ای است (مان در اینجا نیز، چنان که در بودنبروکها می‌بینیم، اگر نه به یک مکان هانسایی، دست کم به یک قهرمان ایالت هانسایی بازمی گردد) که برای اقامت چند روزه نزد پسرخاله خود یواخیم می‌رود که در آسایشگاه اووس تحت درمان است. ولی کاستروپ، همین که در معرض فضای مرگ‌آلود آسایشگاه قرار می‌گیرد، احساس می‌کند یا می‌پندارد که خود نیز بیمار است، و هفت سال در آنجا می‌ماند تا زمانی که جنگ جهانی 1914 او را از رؤیا بیرون می‌کشد و با خشونت به میدانهای نبرد می‌برد…

 

745,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 2000 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
وزن

2000

پدیدآورندگان

توماس مان, حسن نکوروح

نوع جلد

گالینگور

نوبت چاپ

هفتم

قطع

وزیری

تعداد صفحه

1016

سال چاپ

1400

تعداد مجلد

یک

موضوع

داستان خارجی

جنس کاغذ

تحریر (سفید)

گزیده ای از کتاب کوه جادو

ساكت باش و سرت را به زير بينداز، زيرا بسيار سنگين است. ديوار خوب است. به نظر مى رسد كه نوعى گرما از بالكن چوبى خارج مى شود. البته اگر بتوان در اينجا از گرما حرف زد. گرماى مطمئن چوب كه احتمالاً بيشتر يك حالت روانى يا… ذهنى است… آه، چقدر درخت! آه آب و هواى زنده زندگان! چه عطرى دارد!…

در آغاز کتاب كوه جادو می خوانیم

                        مقدمه‌اى بر «كوه جادو»

                سخنرانى در برابر دانشجويان دانشگاه پرينستون

خانم‌ها و آقايان!

مطمئنآ نادر است و نامعمول، كه نويسنده‌اى در جلسات مطالعات ادبى شما حاضر شود و همراه شما اثر خود را بررسى كند، بى‌شك شما ترجيح مى‌داديد كه از مسيو ولتر يا سينيور سروانتس سخنانى درباره كتاب‌هاى مشهورشان بشنويد. ولى قانون زمان و همزمانى چنين خواسته كه به من رضايت دهيد، به نويسنده «كوه جادو»، كه از اينكه كتاب خود را در رديف آثار بزرگ ادبيات جهان مى‌بيند پريشانى‌اش اندك نيست.

استاد محترم شما ازروى نيك نفسى چنين پسنديده، كه اين‌بار در سلسله ساعات درس شما اثرى نوخوانده و تجزيه و تحليل شود، و اگر من نيز از اين خوشحالم كه رأى او يكى از آثار مرا برگزيده، دچار اين خودپسندى هم نيستم كه آن را يك داورى نهايى تلقى كنم. اين به رأى و اختيار آيندگان است كه «كوه جادو» را «شاهكار»ى بدانند، مانند بقيه آثار كلاسيك كه در برنامه مطالعات شما قرار دارد، يا نه. به هرحال دنياى پس از ما در آن سندى خواهد يافت بيانگر وضع روحى و مشكلات فكرى ثلث اول قرن بيستم، و از اين لحاظ سخنان نويسنده‌اش درباره آفرينش آن، و تجربه‌اى كه با آن به دست آورده، مى‌تواند بر شما سودمند افتد.

بيان اين مطالب به زبان انگليسى كار مرا نه‌تنها دشوار نمى‌كند، بلكه آسان هم مى‌كند. در اين‌حال قهرمان داستانم را به ياد مى‌آورم، مهندس جوان هانس ـ كاستورپ را، كه در پايان جلد اول به مادام شوشاى چشم قرقيزى اظهار عشق عجيبى مى‌كند كه او آن را در لفاف يك زبان خارجى، فرانسه، مى‌پيچد. اين كار به او كمك مى‌كند كه بر شرم‌زدگى‌اش چيره گردد و جرئت يابد، مطالبى را
بگويد، كه به آلمانى به سختى ممكن بود به زبان آورد. در آنجا مى‌گويد :

“Parler francais, C’est Parler Sans Parler, en quelque maniÉre.” [1]

خلاصه، به اين وسيله مى‌تواند بر موانع درونى‌اش چيره گردد ـ و موانعى نيز كه نويسنده هنگام صحبت درباره كتاب خود احساس مى‌كند با استفاده از زبانى ديگر تعديل مى‌يابد.

ضمنآ آن‌ها تنها موانعى نيست كه احساس مى‌شود. نويسندگانى هستند كه نامشان با نام يك اثر بزرگ درآميخته و تقريبآ يكى شده، وجودشان به‌طور كامل در آن يكى بيان شده. دانته ـ اين همان كمدى الهى است. و سروانتس دون‌كيشوت است. ولى ديگرانى هم هستند ـ و من هم بايد جزء آن‌ها به‌شمار آيم ـ كه هيچ اثرى به تنهايى تمامى مهر و نشانشان را در انحصار خود ندارد، بلكه تنها بخشى از آن را دربر مى‌گيرد، از حاصل عمرشان را، زندگى و شخصيت‌شان را، كه گرچه تلاش مى‌كند قانون زمان و توالى‌اش را از ميان بردارد، و در هر آفرينشى به‌طوركامل حضور داشته باشد، ولى فقط چندان بدان دست مى‌يابد كه «كوه جادو» از ميان برداشتن زمان را تجربه مى‌كند، يعنى با «ترجيع»[2] ، اين شيوه جادويى اشاره به پس و پيش، كه حضور تمامى‌اش را در

هر لحظه اعلام مى‌دارد. به همين‌گونه مجموعه آثار يك نويسنده هم ـ به عنوان يك كل ـ ترجيع‌هاى خود را داراست، كه به‌وسيله آن وحدت پديد مى‌آيد، وحدت احساس مى‌شود و تمامى حاصل يك عمر در هريك از آثار حضور مى‌يابد. ولى به همين دليل هم هرگاه ا ثرى را براى خود و بدون ارتباط با آثار ديگر، با تمامى آثار نويسنده، بررسى كنيم، بدون درنظر گرفتن نظام روابطى كه اين جزيى از آن است. حقش را ادا نكرده‌ايم. مثلا بسيار سخت و تقريبآ محال است، درباره «كوه جادو» سخنى گفت، بدون ذكر ارتباطش با آثار گذشته، با رمان جوانيم «خانواده بودنبروك»، با بررسى  انتقادى «نظريات يك غيرسياسى» و «مرگ در ونيز» ـ و بدون يادآورى رابطه‌اش با آثار بعدى؛ مثلا رمان يوسف.

اشاره به موانعى كه هنگام بيان مطلبى درباره يك اثر، مثلا «كوه جادو»، احساس مى‌كنم، توجه ما را تا حدود بسيار به بافت و تركيب اين كتاب و تمام آفرينش هنرى يك عمر، كه اين كتاب جزيى و نمونه‌اى از آن است، جلب مى‌كند ـ بيش از آنكه امروز بتوانم به آن بپردازم. امروز تنها مى‌كوشم گوشه‌ها و نكته‌هايى لطيفه‌وار از تاريخچه آفرينش اين رمان برايتان بگويم، به عنوان تجربيات زندگى‌ام.

به سال 1912 ـ تقريبآ عمرى از آن مى‌گذرد، كسى كه امروز دانشجوست، آن روز هنوز به دنيا نيامده بود[3]  ـ خانمم دچار يك بيمارى ريوى شد، كه چندان شديد هم نبود، ولى به‌هرحال وادارش كرد براى نيم‌سالى به كوهستان برود و در آسايشگاهى در دهكده داووس[4]  به‌سر برد. من در اين مدت پيش بچه‌ها ماندم،

در مونيخ و در خانه روستايى‌مان در تولتس[5]  در كنار رود ايزار[6] . ولى در مه و ژوئن همان سال براى چند هفته‌اى به ديدار خانمم به آن بالا رفتم، و وقتى شما بخشى را كه در آغاز «كوه جادو»، «ورود» ناميده شده مى‌خوانيد، كه مهمان تازه‌وارد هانس كاستورپ همراه پسرخاله بيمارش يوآخيم تسيمسن در رستوران آسايشگاه شام مى‌خورد و نه‌تنها مزه غذاى آسايشگاه را مى‌چشد، بلكه شمه‌اى از هواى محل و توأم با آن زندگى «نزد ما ساكنان آن بالا» را هم درمى‌يابد ـ وقتى اين بخش را مى‌خوانيد، توصيف تقريبآ دقيقى را از آن ديدار ما در اين هوا و تأثيرات عجيبش در من پيش‌رو داريد.

اين تأثيرات چنين عجيب طى سه هفته‌اى كه در محيط بيماران داووس به‌سر مى‌بردم، به عنوان ملاقات‌كننده خانمم، عمق و شدت بيشترى يافت. اين همان سه‌هفته‌اى است كه هانس كاستورپ در اصل قصد اقامت در آنجا را دارد، ولى بعدآ هفت سال ـ سال افسانه‌اى ـ در بند جادويش گرفتار مى‌آيد. من توانستم داستانش را تعريف كنم، چون هيچ نمانده بود همين سر خودم بيايد. دست‌كم يكى از وقايع ـ واقعه‌اى كه تأثيرى بنيادين در كل داستان دارد ـ تجربه شخصى نويسنده است كه به قهرمانانش منتقل كرده: يعنى معاينه مهمان اهل سرزمين هموار، كه نشان مى‌دهد او نيز بيمار است.

ده روزى مى‌شد كه آن بالا به سر برده بودم، كه از تأثير هواى سرد و مرطوب بالكن زكام بد و ناجورى گرفتم. از آنجا كه دو پزشك متخصص دم‌دست بودند، رئيس و معاونش، چيزى به نظر درست‌تر از اين نمى‌آمد، كه طبق قاعده و براى اطمينان درخواست كنم لوزه‌هايم را معاينه كنند، و بنابراين همراه خانمم كه براى معاينه فراخوانده شده بود راه افتادم. رئيس كه همان‌طور كه ممكن است فكر كنيد ظاهرش به پزشك مخصوص رمان خودم شباهت‌هايى داشت گوشى گذاشته به سرعت تمام به اصطلاح يك گرفتگى، يك نقطه بيمار در ريه‌ام تشخيص داد، كه من اگر هانس كاستورپ بودم شايد نقطه عطفى در زندگى‌ام مى‌شد. پزشك به من اطمينان داد كه بسيار عاقلانه خواهد بود اگر براى شش ماه تحت مداوا قرار گيرم، كه اگر به توصيه‌اش عمل مى‌كردم، كسى چه مى‌داند، شايد هنوز هم آن بالا به‌سر مى‌بردم. ولى من ترجيح دادم به جاى اين كار «كوه‌جادو» را بنويسم، كه در آن تأثيرهايى را كه آنجا در من گذاشت به كار گرفته‌ام، تا مخاطرات چنين محيطى را براى جوانان ـ و سل يك بيمارى مخصوص جوان‌هاست ـ نشان دهم. اين دنياى بيماران آن بالا دنيايى است بسته و جدا از دنياى خارج، و داراى نيرويى تسخيركننده، كه خود يقينآ هنگام خواندن رمان تا حدودى حس كرده‌ايد. نوعى زندگى بدلى است كه جوان‌ها را در زمانى نسبتآ كوتاه به زندگى واقعى و پرتلاش كاملا بيگانه مى‌سازد. همه‌چيز آن بالا تجمل است ـ يا تجمل بود ـ همچنين مفهوم زمان. در اين نوع مداواها هميشه صحبت از ماه‌هاست كه اغلب هم به ساليان مى‌كشد. و پس از شش ماه يك جوان معمولا فكرى در سر ندارد جز حرارت‌سنج زير زبان ولاس. و پس از يك نيم‌سال ديگر در موارد بسيار كارش به جايى مى‌كشد، كه ديگر هرگز نخواهد توانست فكر ديگرى در سر راه دهد. ديگر براى هميشه توانايى زندگى در زمين هموار را از دست داده است. در اين مؤسسات با پديده‌اى سر و كار داريم، يا داشتيم، خاص دوران پيش از جنگ جهانى اول، كه تنها در يك اقتصاد سرمايه‌دارى خالص و دست‌نخورده قابل تصور بود. تنها در آن شرايط ممكن
بود بيمارانى به خرج خانواده‌شان براى ساليان يا حتى الى‌الابد اين چنين زندگى كنند. امروزه ديگر آن شرايط پايان يافته، يا تقريبآ مى‌توان گفت پايان يافته است. «كوه جادو» مفهوم آواز قويى را يافته براى آن دوران و آن شيوه اقتصادى، و شايد بتوان گفت اين يك قاعده است، كه توصيف‌هاى ادبى و داستانى هميشه بر شيوه‌هاى زندگى نقطه پايان مى‌نهند، و با آمدن آن‌ها رفتن اين‌ها فرامى‌رسد. امروزه درمان بيمارى‌هاى ريوى بيشتر از راه‌هاى ديگرى صورت مى‌پذيرد، و اكثر آسايشگاه‌هاى كوهستانى سوئيس به هتل‌هاى ورزشى تبديل شده.

اين فكر، كه از خاطرات و تجربيات داووس داستانى بسازم، خيلى زود در سر من راه يافت. در آن زمان موقعيت ادبى من از اين قرار بود: پس از رمان «اعليحضرت همايونى»[7]  به كار عجيب نوشتن خاطرات يك حقه‌باز، كه در هتل‌ها به دزدى مشغول است[8]  دست زده بودم، يك رمان، كه در واقع داستان

هنرمند را به صورتى جنايى و ضداجتماعى ارائه مى‌كند، همچنان كه داستان «اعليحضرت همايونى» هم به‌گونه ديگرى داستان يك هنرمند است. شيوه اين كتاب غريب، كه در واقع ناتمام باقى مانده، تقليدى است به ريشخند[9]  از خاطره‌نويسان بزرگ قرن هجدهم و نيز از «شعر و حقيقت»[10]  گوته، و لحن آن به گونه‌اى بود كه به زحمت مى‌شد تا پايان همچنان ادامه داد. چنين بود كه نياز به استراحت در ديگر فضاهاى زبان و انديشه در من پديد آمد، پس كار را متوقف كرده، داستان بلند «مرگ در ونيز» را نوشتم. با پايان آن سفر به داووس رسيد، و داستانى كه حال نقشه‌اش را در سر مى‌پروراندم ـ و فورآ نام «كوه جادو» را به خود گرفت ـ در اصل بنا بود چيزى بيش از يك قطعه طنزآميز در برابر «مرگ در ونيز» باشد، عكس و متضاد آن همچنين از لحاظ حجم، يعنى اندكى بلندتر از يك داستان كوتاه، در طرحى كه در سر براى آن ريخته بودم بايد به صورت يك نمايش غريب و برگردان خنده‌آور «مرگ در ونيز» درمى‌آمد، كه تازه تمامش كرده بودم. حال و هوايش مى‌بايست آميزه‌اى باشد از مرگ و تفريح، يعنى همان
چيزى كه در آن مكان عجيب به عينه شاهد آن بودم. جاذبه مرگ، پيروزى بى‌نظمى مستى‌بخش بر نظام برتر زندگى كه در «مرگ در ونيز» به وصف آمده‌بود، بايد در اين اثر بر زمينه‌اى طنزآميز منتقل مى‌شد. قهرمانى ساده‌لوح در تضادى فكاهى ميان ماجراجويى‌هاى مرگ‌آلود و شرافت‌جويى بورژوايى، اين بود آنچه قصد نوشتنش را داشتم. پايان كار ناپيدا بود، ولى بالاخره معلوم مى‌شد، در مجموع اثرى سبك و سرگرم‌كننده، با حجمى نه‌چندان بسيار. همين‌كه به تولتس و مونيخ بازگشتم، دست به كار نوشتن بخش اول شدم.

از همان آغاز ترسى پنهانى از خطرات گسترش داستان، گرايش موضوع آن به مفاهيم والا و بى‌كرانى انديشه به دلم راه مى‌يافت. نمى‌توانستم از خود پنهان كنم كه گرداگردش را رابطه‌ها و پيوندهايى بس مخاطره‌آميز فراگرفته. شايد اين دست‌كم گرفتن كارى كه در پيش است تنها تجربه مكرر من نباشد. وقتى طرح كارى در سر شكل مى‌گيرد به‌نظر ساده و عملى مى‌آيد. زحمت فراوان نمى‌برد و تفصيل چندانى نمى‌طلبد. نخستين رمانم، «خانواده بودنبروك» نيز مطابق طرح نخستينش بايد كتابى مى‌شد به تقليد از داستان‌هاى خانوادگى و بازرگانى اسكانديناوى، كتابى در 250 صفحه، كه دو جلد قطور از آب درآمد. «مرگ در ونيز» قرار بود در اصل داستان كوتاهى باشد براى مجله سيمپليتسيسيموس[11] . همين نكته در مورد رمان يوسف هم، كه قبلا طرح آن را در ذهن خود به‌اندازه و حجم «مرگ در ونيز» پرورانده بودم، مصداق پيدا كرد. در مورد «كوه جادو» هم جريان به‌گونه ديگرى نبود، كه احتمالا اين فريبى بوده كه در آفرينش آثارم به آن احتياج داشته‌ام. هر آينه انسان همه امكانات و مشكلات يك اثر را پيشاپيش به روشنى درنظر مى‌آورد و خواست آن را كه معمولا با خواست نويسنده تفاوت بسيار دارد به خوبى بداند، چه‌بسا كه سست شده و جرئت آغاز كردن پيدا نمى‌كرد. گاه يك اثر در جاه‌طلبى مسافتى دراز از آفريننده خود جلو مى‌زند، و چه خوب كه چنين مى‌كند. چون جاه‌طلبى نبايد كه از آن شخص باشد، نبايد بيرون از اثر و در برابر آن قرار گيرد، بلكه اين اثر است كه بايد آن را از خود بيرون تراود و به پيش
راند. به گمان من آثار بزرگ اين‌چنين پديد مى‌آيد، و نه از يك جاه‌طلبى كه از پيش عزم ساختن اثرى بزرگ مى‌كند.

خلاصه، خيلى زود پى بردم كه داستان داووس امكانات و توانايى‌هاى خود را داراست و درباره خود انديشه‌هاى ديگرى در سر دارد. اين حتى از لحاظ ظاهر هم چنين بود، چون شيوه طنزآميز رمان انگليسى كه من در آن از سختى فضاى تنگ «مرگ در ونيز» خيال آسودن داشتم فضاى بسيار مى‌طلبد و زمانى درخور آن. آن‌گاه جنگ شروع شد كه به پايان كار فرامى‌خواند، و درگيرى فكرى با آن كتاب را غناى بسيار مى‌بخشيد، ولى ادامه نوشتنش را نيز تا سال‌ها با موانعى روبرو ساخت.

در آن سال‌ها من مشغول نوشتن «نظريات يك غيرسياسى» بودم، كه غور در خويشتن بود، در گيرودار جنگ آراء و عقايد و تضادهاى فكرى اروپا، كتابى كه به گونه دورخيزى ـ چند ساله ـ پرش بزرگى را آماده مى‌ساخت: يك اثر هنرى، يك بازى، هرچند بازى‌اى بسيار جدى، تنها به كمك يك اثر تحليلى انتقادى، كه قبلا بارش را سبك كرده باشد، مى‌توانست پديد آيد. گوته يك‌بار «فاوست» را «اين شوخى‌هاى بسيار جدى» مى‌خواند، و اين تعريف همه آثار هنرى است، و درباره «كوه جادو» هم مصداق دارد. ولى من نمى‌توانستم اين‌گونه شوخى و بازى كنم، هرگاه مسائل عنوان شده‌اش را قبلا با چنان منظر خونين نديده و احساس نكرده بودم، تا آن‌گاه بتوانم از جايگاه رفيع هنرمند به آن بنگرم. سرلوحه «نظريات يك غيرسياسى» چنين بود :

            [12]  “Que diable allait il faire dans cette galÉre?

پاسخ آن اين بود: «كوه جادو»! پس از درگيرى روحى و فكرى با مسئله جنگ در طول جنگ، نخستين تلاش براى از سرگيرى كار هنرى به صورت دو اثر ظاهر شد، كه هردو از نياز به آرامش و آسايش از جنجال جهانى سرچشمه مى‌گرفت: «آقا و سگش» و «سرود خردسال». آن‌گاه دوباره دست به كار «كوه جادو» شدم، كه بازهم مدام با مقالات انتقادى قطع مى‌شد. اين مقالات كه همراه رمان نوشته شده، و در حقيقت
شاخه‌هاى اين درخت تنومند بوده، يكى «گوته و تولسوى» است، ديگر «درباره جمهورى آلمان» و سومى «تجربه‌هاى پنهان».

موسسه انتشارات نگاه

کوه جادو کوه جادو کوه جادو کوه جادو

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “كوه جادو”