شهرهای بی‌نشان

ایتالو کالوینو

فرزام پروا

سبک روایت و محتوای این کتاب، با سایر کتابهای کالوینو تفاوت جدی دارد. در این کتاب وارد دنیایی می شویم که نویسنده برایمان ساخته است. شهرهایی که او خلق می کند و هرگز وجود نداشته اند. داستان در زمان کوبلای خان روی می دهد. او علاقه دارد جهانگردان به نقاط مختلف امپراطوری بزرگش سفر کنند و از نقطه های مختلف قلمرو بی پایانش حکایت ها تعریف کنند. کالوینو در این کتاب، در قامت مارکوپولو ظاهر می شود و برای کوبلای خان ، حاکم مغول، از شهرهایی که دیده است تعریف می کند. شهرهایی که هرگز وجود نداشته اند. اما مارکو با داستان هر یک از آنها، بخشی از جهان، زندگی قلمرو کوبلای خان را به شکلی حکمت آمیز پیش چشم او ترسیم می کند. شهرهای کالوینو شبیه هیچ یک از شهرهایی که ما می شناسیم نیستند. اما همه ی آنها را گه ما می شناسیم، در خود منعکس کرده اند.

110,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 250 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

ایتالو کالوینو, فرزام پروا

نوع جلد

شومیز

نوبت چاپ

چهارم

قطع

رقعی

تعداد صفحه

150

موضوع

داستان خارجی

سال چاپ

1402

تعداد مجلد

یک

وزن

250

کتاب شهرهای بی‌نشان پنوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

گزیده ای از متن کتاب

 

1

لزوماً هر چیزی که مارکوپولو از شهرهایی که در سفرهایش دیده بود برای قوبلای خان تعریف می‌کرد، در کَت او نمی‌رفت، اما امپراتور تاتارها طوری به ونیزی جوان با دقت و کنجکاوی گوش می‌کرد که تا به حال به هیچ پیغام‌بر یا سیاحی گوش نکرده بود. در زندگی امپراتوران لحظاتی هست که متعاقب غروری می‌آید که توسعه بی‌حد و مرز قلمروهای فتح شده‌مان به بار می‌آورد، البته به دنبالش مالیخولیاست و آرامشِ دانستنِ اینکه باید فکر و ذکر شناختن آن قلمروها را هم کنار گذاشت. تنها احساس خالی بودنی است که غروب گریبانمان را می‌گیرد، با بوی فیل‌های پس از باران و خاکستر چوب چندل[1] که در آتشدان سرد شده است، سرگیجه‌ای که رودخانه‌ها و کوهستان‌ها را بر قوس‌های متروکۀ اسطرلابی که بر آن نقش بسته‌اند لرزان به نظر می‌آورد، و طومارهای گزارش‌ فروپاشی آخرین لشکریان دشمن را که پشـت هـم شکست خـورده‌اند، یکـی پس از دیـگری

می‌بندد، و مهر و موم پادشاهان ناشناخته‌ را فرومی‌ریزاند، پادشاهانی که از لشکریانمان امان می‌جویند و در مقابل وعدۀ باج سالیانه فلزات گرانبها، چرم آفتاب سوخته و لاک سنگ‌پشت می‌دهند. لحظات جانفرسایی هست که کشف می‌کنیم که این امپراتوری که به نظرمان خلاصه تمام شگفتی‌ها به نظر می‌رسید، خرابه بی‌پایان و بی‌شکلی بیش نیست، که قانقاریای اضمحلال دیری است چنان پیشرفت کرده که دیگر از عصای شاهی‌مان هم چیزی بر نمی‌آید، که پیروزی بر سلاطین دشمن، تنها ما را وارث فلاکت ازلی‌شان کرده است. تنها در گزارش‌های مارکوپولو بود که قوبلای خان می‌توانست از فراز دیواره‌ها و برج و باروهایی که محکوم به فروپاشی بودند، نقش توربافتی چنان ظریف را پیدا کند که از دست تطاول موریانه‌ها در امان باشد.

 

 شهرها و خاطره. 1

 با ترک آنجا و سه روز گز کردن به سمت شرق به دیومیره می‌رسی، شهری با شصت گنبد نقره، مجسمه‌های برنزی تمام رب‌النوع‌ها، خیابانهای سربی، تئاتر بلوری و خروس طلایی که هر روز بامدادان بر تارک برج شهر قوقولي‌قوقو می‌کند. تمام این چشم‌نوازی برای زائری که نظیر آنها را در شهرهای دیگر نیز به تماشا نشسته است چیز جدیدی ندارد. اما  آنچه این شهر را بر شهرهای دیگر ممتاز می‌سازد آن است که زائری که غروب یک روز شهریور بدانجا وارد می‌شود، بدان هنگام که روزها کوتاه‌تر می‌شوند و چراغ‌های چند رنگ به‌یک‌باره در مدخل اغذیه‌فروشی‌ها تابیدن می‌گیرند و از ایوان فریادزنی به گوش می‌رسد که اوه!، او به حال کسانی که اکنون بر آن باورند که یک دفعه دیگر چنین غروبی داشته‌اند که آن مرتبه در آن شادان بوده‌اند، رشک می‌برد.

  

شهرها و خاطره. 2

 چون مردی برای مدت‌های مدید در سرزمین‌های وحشی براند در‌می‌یابد که دلش برای یک شهر لک زده است. در نهایت کارش به ایزیدوره می‌افتد، شهری که در آن ساختمانها، پلکانهایی مارپیچ دارند که به صدفهای مارپیچ مزّين شده‌اند، جایی که بهترین تلسکوپ‌ها و ویولون‌ها ساخته می‌شوند، جایی که بیگانه‌ای که بین دو مهرو مردد است هماره مهروی سومی می‌بیند، جایی که قاپ‌بازان خروس جنگی‌ها را به کناری می‌نهند و به مهلکه نزاعی خونین در می‌افتند. او آن زمان كه دلش برای شهری لک زده بود به همه این چیزها فکر می‌کرد. بنابراین ایزیدوره شهر رؤیاهای اوست: با یک تفاوت. او در شهر رؤیاهایش مردی جوان بود و اکنون که به ایزیدوره رسیده، گرد پیری بر او نشسته است. در میدان شهر دیواری هست که مرد بر آن نشسته و جواناني را می‌بیند که از کنارش می‌گذرند؛ او با آنها در یک ردیف نشسته است. شوق از قبل به خاطره‌ای بدل گشته است.

 

شهرها و شوق. 1

 دو راه برای شرح شهر دوروته وجود دارد: می‌توانید بگویید که چهار برج آلومینیومی از دیوارهای آن می‌رویند، دیوارهایی که هفت دروازه و پلهای متحرك فنری‌شان را در بر می‌گیرند، پل‌هایی که از روی خندقی می‌گذرند که به چهار کانال سبز که شهر را قطع می‌کنند آب می‌رساند، کانال‌هایی که شهر را به نه بخش تقسیم می‌کنند، كه هر بخش سیصد خانه و هفتصد دودکش دارد. و اگر در ذهن داشتـه باشید که نوگُلان هر بخش با بلبلان بخشهای دیگر پیوند ازدواج می‌بندند[2] و والدینشان کالاهایی را با یکدیگر دادوستد می‌کنند که هر خانواده‌ای در ملک طلق خود گرفته است. پرتغال برگاموت، اشپل اوزون‌بورون، اسطرلاب، سنگ آماتیس ـ می‌توانید آنقدر با این حقایق کلنجار بروید تا آنچه را که دلتان می‌خواهد در مورد گذشته، حال و آینده این شهر بدانید، دستتان بیاید. یا اینکه مثل شتربانی که مرا بدانجا برد بگویید: «در عنفوان جوانی به اینجا در آمدم، صبحی بود، مردمان بسیار در خیابان‌ها به سوی بازار می‌دویدند، زنان دندان‌هایی سپید داشتند و مستقیم در چشمت خیره می‌شدند، سه سرباز بر روی سکویی شیپور می‌نواختند، و در تمام پیرامونت چرخ‌ها بودند که می‌چرخیدند و پرچم‌های رنگین که در باد می‌لرزیدند. پیش از آن من تنها صحرا و مسیر کاروان‌ها را می‌شناختم. در سال‌هایی که در پی آمد چشمانم باز گشت تا بر فراخی صحراها و مسیرهای کاروان‌ها بیندیشم؛ اما اکنون می‌دانم که این کوره‌‌راه تنها یکی از هزارانی است که پیش چشمم در آن صبحگاه در دوروته گشوده شده بود.»

 

شهرها و خاطره. 3

بیهوده است، ‌ای قوبلای بزرگ دل، که من بخواهم شهر زئیره را شرح دهم، آن شهر بزرگْ قلعه‌ها را. می‌توانم برایتان بگویم که خیابانهای شهر که چونان پلکان می‌چرخیدند و بالا می‌رفتند هر یک چند پله بودند، و قوس ساباط‌ها چند درجه بود، و چه قسم شیروانی‌هايی از جنسِ رویْ بر طاق‌ها روییده بود؛ اما در عین حال می‌دانم که گفتن این همه بسان این است که هیچ چیز نگفته باشم. شهر که از این‌ها ساخته نشده است، شهر را ارتباطات بین این ابعاد فضایی و وقایع گذشته‌اش ساخته‌اند: ارتفاع تیر چراغ و فاصله پاهای جُنبان غاصبی حلق‌آویز شده تا زمین؛ ریسه طنابی که بین تیر چراغ و نرده روبرویش کشیده شده و ریسه گلی که مسیر مراسم ازدواج ملکه را آذین بسته بود؛ ارتفاع آن نرده و ميزان جهـش فاسقـی که صبح علی‌الطلوع از آن بالا رفته بود؛ زاويه ناودان و خراميدن گربه‌اي بر روي آن كه دست بر قضا روي همان پنجره پريده بود: فاصله تیررس قایق توپ‌داری که از ناکجاي آن ور دماغه ظاهر گشته بود و بمبی که ناودان را در هم شکسته بود؛ جراحت‌های ايجاد شده در تور ماهی‌گیری و سه مرد فرتوتی که روی بارانداز نشسته بودند و داشتند آنها را رفع و رجوع می‌کردند و برای صدمین بار برای هم، داستان قایق توپ‌دار غاصب را تعریف می‌کردند، غاصبی که در افواه بود فرزند نامشروع ملکه است، و وقتی قنداقی بوده روی بارانداز ولش کرده بودند.

وقتی این امواج خاطرات باریدن می‌گیرد، شهر مانند اسفنجی آن را می‌مکد و ور می‌آید. هر شرحی از شهر زئیره می‌بایست تمام گذشته زئیره را در بر داشته باشد. شهر اما، هر چه باشد، گذشته‌اش را باز نمی‌گوید، بلکه تنها مانند خطوط کف دست آن را در بر دارد[3]، نوشته‌هایی در گوشه‌های خیابان‌ها، طارمی‌های پنجره‌ها، نرده‌های پلکان‌ها، آنتن برق‌گیرها، پایه پرچم‌ها، هر قطعه‌ای را که بگیرید خراش‌ها، تو رفتگی‌ها و طومار خودش را دارد.

 

شهرها و شوق. 2

 در پایان سه روز راه سپردن به سوی جنوب، به آناستازیا می‌رسید، شهری با کانال‌های متحدالمرکزی که آن را مشروب می‌کنند و بادبادک‌هایی که بر آن سایه می‌اندازند. اکنون باید به شرح اجناسی بپردازم که به قیمت خوبی در اینجا می‌توانند خریداری شوند: عقیق، سنگ سلیمان، درّ سبز و اقسام دیگری از درّ کوهی؛ بایستی از گوشت قرقاول طلایی که بر روی آتش چوب آلبالوی پرورده و مقادیر فراوان از مرزنجوش شیرین به بار گذاشته می‌شود به نیکی یاد کنم؛ و بایستی از آن سیم‌تنانی بگویم که در استخر یک باغ شنا می‌کردند و گاهی چنین گفته می‌شد، افراد غریب را به خود می‌خوانند تا در آب دنبالشان کنند.. اما با گفتن تمام اینها هنوز هیچ چیز از جوهر حقیقی شهر به شما نگفته‌ام؛ چرا که گرچه توصیف آناستازیا در هر زمان آتش شوقی واحد را بر می‌افروزد تا شما را وادارد آن آتش را خاموش کنید، وقتی صبحی در قلب آناستازیا هستید تمام شوقهای شما به یکباره جان گرفته و شما را در بر می‌گیرد. در کل چنان به نظرتان می‌آید که در اين شهر هیچ شوقی كه شما را به درون خود مي‌كشد به هدر نمی‌رود، و از آنجا که شهر مشحون از هر لذتی می‌شود که شما از آن لذت نمی‌برید، هیچ کاری از دستتان بر نمی‌آید مگر اینکه مقیم آن شوق شوید و به آن دل خوش دارید. این قدرتی است که گاهی مخوف می‌شمارندش و گاهی مطبوع، و آناستازیا این شهر غدّار و فریبکار واجد آن است؛ اگر روزانه هشت ساعت به تراشکاری عقیق، سنگ سلیمان و درّ سبز بپردازید، کار شما که به شوق شکل می‌دهد از شوق شکل می‌گیرد، و باور می‌کنید که دارید از آناستازیا لذت می‌برید در حالی که تنها تن به بردگی‌اش سپرده‌اید.

 

[1]. چندل: همان سندل است، درختی کوچک با برگ‌های نوک‌تیز و گل‌های سپید خوشه‌ای. چوب آن خوشبو است و اسانس آن در طب و عطرسازی کاربرد دارد. در فارسی چندل و چندن هم گفته‌اند به عربی «صندل» می‌گویند.

[2]. ظاهراً به مصداق: زبور عشق‌نوازي نه كار هر مرغي است / بيا و نوگل اين بلبل غزلخوان باش

[3]. كوكب بخت مرا هيچ منجم نشناخت / يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم

 

موسسه انتشارات نگاه

کتاب شهرهای بی‌نشان پنوشتۀ ایتالو کالوینو ترجمۀ فرزام پروا

موسسه انتشارات نگاه

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “شهرهای بی‌نشان”