شادکامان دره قره سو

علی محمد افغانی

علی محمد افغانی در 21 آذرماه سال 1304 در کرمانشاه متولد شد. وی در خانواده‌ای نسبتاً فقیر به دنیا آمد. پس از گذراندن دوره متوسطه در زادگاهش، به تهران آمد و وارد دانشکده افسرى شد. چون دانشجوی ممتازی بود، با استفاده از بورس تحصیلی به آمریکا رفت و در همان جا با ادبیات و رمان آشنا شد. در سال 1333 هنگام بازگشت از آمریکا، به اتهام عضویت در حزب دستگیر شد و مدت 4 سال به زندان قصر منتقل گردید. در زندان نگارش رمان “شوهر آهو خانم” که هفت سال از زندگى یک خانواده را به تصویر مى‏کشید و حکایت ماجراهاى پر کش و قوس و جذاب “سید میران سرابى” با همسرش “آهو” و میهمان ناخوانده همسر دومش “هما” را آغاز کرد. این رمان یکى از مهم‌ترین رمان‏هاى کلاسیک ایرانى نام گرفت و در سال 1340 از سوى “انجمن کتاب ایران” به عنوان رمان برگزیده انتخاب شد.
بعد از آزادى از زندان در یک شرکت ژاپنى استخدام شد، سپس کتاب “شادکامان دره قره‌سو” را نوشت. او انتظار داشت از “شادکامان دره قره‌سو” به خوبى “شوهر آهو خانم” استقبال شود که نشد و صرفاً در برخى مجلات اشاراتى به آن داشتند؛ افغانی در این خصوص می‌گوید: «این کار تعمدى بود و قصد کوبیدن کتابم را داشتند».
پس از آن 10 سال چیزى ننوشت، زیرا برای تأمین هزینه‌های مالی در شرکت ژاپنى کار می‌کرد که در آن فضاى سالم کارى وجود داشت و حقوق مناسبى هم مى‏گرفت و تنها به کار مشغول بود. همچنین او تصور می‌کرد اگر بخواهد بنویسد در دام روزنامه‌هاى رژیم مى‌افتد و فضاى ادبى آن زمان روزنامه‌ها نیز با کمک‌خرج دولت منتشر مى‌شدند که باید ناگزیر به همکارى با آن‌ها مى‌شد. افغانى در سال‏هاى بعد نیز کتاب‏هایى به چاپ رساند، اما دیگر آثار وی به اندازه “شوهر آهو خانم” محبوبیت پیدا نکرد.
افغانی کمتر داستان کوتاه نوشته‌ و معتقد است داستان‌های کوتاه او به پای بعضی از داستان‌های کوتاه نویسندگان دیگر نمی‌رسد. افغانی به آمریکا مهاجرت کرد و در آنجا ساکن شد. او همچنین زندگینامه خود را به زبان انگلیسی نوشت.

485,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 1500 گرم
ابعاد 24 × 17 سانتیمتر
پدیدآورندگان

علی محمد افغانی

نوع جلد

گالینگور

SKU

94272

نوبت چاپ

سیزدهم

تعداد صفحه

800

قطع

وزیری

سال چاپ

1400

موضوع

داستان فارسی

تعداد مجلد

یک

وزن

1500

گزیده ای از کتاب شاد کامان دره قره سو

زمين را مى‌بايد قبلا شخم زده و آماده كرده باشند، مى‌شود جاى گاودانه‌ها كه دروش پايان يافته ذرت و ارزن يا لوبيا و شاهدانه كاشت. كشت‌هاى تشنه زير جوليان هم‌اكنون دست به دعاى بارانند. هيچ‌يك از اهالى اين سامان در خواب هم نمى‌ديد كه روزى كشت‌هاى جوليان آب سوم خود را از قره‌سو بگيرد.

در آغاز کتاب شادکامان دره قره سو می خوانیم

بهرام ساويز كه در تاريك و روشن صبح آن روز يعنى لحظه‌اى كه زنگ ساعت مسجد عمادالدوله با پنج ضربه متوالى پايان شب را اعلام مى‌داشت با مادرش بدرود گفته و شهر را پشت سر نهاده بود پس از شش فرسخ راه‌پيمايى مداوم اينك موقعى به ده مى‌رسيد كه كه سه بعدازظهر بود. با اين وصف و با آن‌كه بيش از بيست كيلو بار داشت و تمام راه را در گرماى خرداد ماه پياده و به‌شتاب پيموده بود ابدآ احساس خستگى نمى‌كرد. زن كدخدا بوچان سياهگِلى مهماندار او و پدرش در ده، همين كه از دور به همهمه سگ‌هامتوجه ورود وى شد تا جلوى آلاچيق‌ها به استقبالش دويد و با آن‌كه محسوسآ خلق خوشى نداشت به شيرين‌ترين لفظ‌ها و تكيه‌كلام‌ها قربان‌صدقه‌اش رفت و به وى خبر داد كه روستاييان هنوز ميان رودخانه بر سر سدى كه مى‌خواستند بنا كنند مشغول تلاشند؛ پدرش استادباشى، آن روز به‌علت كار فراوان وقت نكرده ناهار به آلاچيق‌ها بياورد، تا عصر نيز ممكن است جويبار ده كه از رودخانه قره‌سو كشيده شده بود آبى بشود و كار چندين ماهه آنان سرانجام به نتيجه برسد. آنگاه به كمك دختر سيزده ساله‌اش كه در سايه پشت يك چيق مشغول كوبيدن نمك بود وسايلى را كه فروشنده ده براى عرضه به روستاييان از شهر با خود آورده بود به چادر تجيردار تميز و اندودشده‌اى كه ديوانخان ده به‌حساب مى‌آمد برد. بهرام در سمتى كه آفتاب مى‌تابيد و هنوز در اوج گرما و درخشندگى خود بود روى به رودخانه از دست بر چشمان سايبان ساخت و از دور بريدگى ساحل را نگريست. آنجا گروه پنجاه نفرى سدسازان با جنب‌وجوش مورچگانى كه پس از بارانى چندروزه هواى آفتابى بر روزن خود ديده‌اند از اين‌سوى به آن‌سوى در حركت بودند. مشگ‌هاى پر باد آنان روى آب بالا آمده سياهى مى‌زد و گوسفند حناگرفته‌اى كه بنا بود هنگام آبى شدن جويباره قربانى گردد در كنارى به درخت بسته شده بود.

بهرام، جوانك نوزده ساله‌اى بود از اهل شهر كه چندى پيش از آغاز اين داستان با پدرش همراه موج زندگى به دورود كه از محال روستايى شرق كرمانشاهان است پرتاب گشته بود تا براى نان خانواده و آتيه‌اى كه هر كس به حكم ضرورت زيست دلبسته آن است اميدهاى انسانى خود را آبيارى كنند. پدرش استادباشى، مرد شصت‌ساله تجربه كرده‌اى بود كه با روزگار كشتى‌ها گرفته، زير و بالاها ديده و اينك كه از حاصل عمر جز ناكامى‌ها و سستى‌هاى دوران پيرى چيزى به‌دست نداشت حاضر شده بود براى نيرم‌خان بديعى، معروف به بديع‌الملك و برادرش جلايرخان، پسران سردار نصرت، كه از آن منطقه به‌بعد سرتاسر قراء دورود را تا كان و ماكان مالك بودند، در مسير رود قره‌سو سدى بسازد و با جوى‌كشى‌هاى زير آن، تا هرجا كه آب افسار مى‌داد، شش‌ماهه تحويل بدهد. اينك استاد باشى هشت ماه بود با تلاش‌هاى سخت شبانروزى در اين منطقه كار مى‌كرد و با اين‌كه سه بار پياپى، در همان ماهى كه گذشته بود، سيلاب‌هاى تند بهارى سد را از جا كنده و با خود برده بود، مرد دنياديده نه غمى به دل نه خمى به ابرو راه داده، سرسخت‌تر و با نيرو و تمهيدى ده بار بيشتر از پيش به جنگ با آب سركش رفته، نيمى از آن را با كندن ترعه‌اى موقت از مسير برگردانده، به همت تلاش دورودى‌ها و بيگارى‌هاى مفت و لايزال آنان از صخره‌ها سنگ‌هاى صد خروارى غلتانده، از باغ‌ها با اره دوسر درخت‌هاى غول‌آساى عرعر و افرا افكنده، با تيرهاى حمال و دستك‌هاى دوتركه از چوب زبان‌گنجشك بر شيارهاى كف و كنار رودخانه در عمق آب ثابت نگهداشته و همچون شبكه‌اى پولادين چپ و راست همه را با آهنجامه به‌هم وصل كرده بود.

استادباشى، اين مرد سپيدموى كرمانشاهى كه در زمان جوانى مدتى ميرابى باغ‌ها و محله‌هاى شهر و حومه را مى‌كرد و به معرفى اهل محل و قبول شهردارى تا همين اواخر شاخص افتخارى آب دولتخانه بود و هميشه در اختلافات بر سر مقسم‌هاى سه‌گانه شهر نظرش حجت بود، بدون ترديد چنان كسى نبود كه به كارى خارج از حيطه صلاحيتش دست بزند. پسران سردار نصرت، مباشرين و كدخدايان آنها و به‌طور كلى همه رعاياى دورود اين نكته را تصديق داشتند. زيرا اين مرد كه تصادفآ درباره هر چيز زندگى انديشه‌هاى حكمت‌آميزى داشت در عرصه عمل و تطبيق آن با انديشه داستانش همه‌جا ضرب‌المثل بود. دستور داده بود در حدود بيست سبد بزرگ به‌قدر بشكه‌هاى نفت، منتهى بدون ته، از تركه‌هاى بيد بسازند و كنار رودخانه آماده نگه‌دارند. همه در حيرت مانده بودند كه آنها را براى چه مى‌خواهد. در لحظه شروع به بستن سد به كارگران دستور داد هر دو نفر يكى از سبدها را با دستك و پايه‌اى كه مى‌بايد در وسط آن به زمين فرود برود، در عرض رودخانه، محل انتخاب‌شده براى سد، ميان آب نگهداشتند. آنگاه نفرات ديگر از سنگ آن را پر كردند ته
آب ثابت ماند. شكى نبود كه بيدها در آب ريشه مى‌دوانيد و پس از سبز شدن و شاخ و برگ به‌هم زدن نه‌تنها استحكام بيشترى مى‌گرفت بلكه هم منظره طبيعى دلپذيرى به رودخانه مهارشده مى‌داد. با همه اين احوال و با تمام تعريف‌ها و تمجيدهايى كه دورودى‌ها چه در پيش رو چه در پس سر از استادباشى مى‌كردند، همه آنان بالاتفاق شك داشتند رشته‌جوى كنده شده كه از روى باغ زردآلو شروع مى‌شد و دهكده را دور مى‌زد و از دامنه تپه‌ها راه بيست و هشت كيلومترى خود را به سمت قراء دوردست كان وماكان و صيمره طى مى‌كرد شيبش برعكس نباشد.

اين مسئله كم داراى اهميت نبود. رضاعلى خوره‌تاو، ضابط املاك جلاير، كه زبانش جز به ستايش نمى‌گشت و مانند همه دورودى‌ها براى شهريان احترام فراوان قائل بود مى‌آمد در دهانه جوى مى‌ايستاد، دست‌هايش را از هم مى‌گشود و مى‌گفت :

ــ استادباشى، خجالت مى‌كشم بگويم، اما خوب اين حرفى است كه همه مى‌زنند؛ درست است كه تو براى كندن اين جوى غير از هشت ماه عرق ريختن يك‌روند تا به حال فقط سيصد تومان پول لقمه كلنگ داده‌اى، هيچ‌كس منكر آن نيست، اما سر مرا ببر و نگو كه شيب آن روى به كان و ماكان است. مگر آن‌كه تو بخواهى از صيمره آب به سياهگل بياورى كه البته امر ديگرى است.

اما استادباشى مانند همه آزمودگانى كه به كار خود اطمينان دارند با لبخندى به سيگارش پك مى‌زد و از روى حوصله و خبرگى ذاتى به اين اظهارنظرها و بگومگوها اهميت نمى‌داد. حتى بهرام نيز كه پسر او بود قلبش از تصور آن روز مى‌تپيد كه آب به جوى مى‌افتاد و خود را نمى‌كشيد. در اين صورت علاوه بر آن‌كه حاصل كار پنجاه نفر در هشت ماه متوالى پاك به هدر رفته بود، آنها اميدها و هم آبروى خود را مانند داوى كه در يك قمار مى‌نهند از دست مى‌دادند، سهل است بديع‌الملك كه مرد سمج و سخت‌گيرى بود و در املاك خود موى را از ماست مى‌كشيد نه‌تنها زير بار هزينه‌هاى پيش‌آمده كه استادباشى تا اين زمان به حساب آينده از جيب خود كرده بود، نمى‌رفت بلكه از وى ادعاى خسارت هم مى‌كرد و از همان‌جا يكسر تسليم ژاندارمش مى‌نمود. در تمام حول و حوش دورود تنها كسى كه يقين داشت اين اظهارنظرها سطحى و بى‌اساس است سارابيگ سرمباشر بود كه يك روز در همان بهار جارى پس از رگبارى تند و سلابى در دامنه تپه‌ها با اسب بر اثر جوى رفته و همه‌جا ديده بود كه آب به كدام سمت در جريان است.

بارى، بهرام هنگامى كه در ديوانخان كدخدا وسايل خود را جابجا مى‌نمود از ذوق و شتابى كه براى ديدار پدر و ملاحظه كار پايان سد داشت حوصله نكرد از اجناسى كه وقت
رفتن به شهر آنجا نهاده و رويش را به‌دقت پوشانده و حتى نشان كرده بود بازديدى به‌عمل آورد. توضيح اين نكته لازم است كه جوان نوزده ساله اين داستان كه تا همان يك سال پيش در شهر به مدرسه مى‌رفت و دوره دوم دبيرستان را مى‌گذراند هنگامى كه ديد پدرش به‌ضرورت ناسازگارى‌هاى زندگى خود را به ده تبعيد كرد، از نظر وظيفه فرزندى خوى غيرتمندش اجازه نداد وى را در ديار غربت تنها بگذارد. عليرغم پيشانى گشاده و لب هميشه خندانش، او جوان حساس و بس نازك‌طبعى بود كه قلبش به‌مثابه نبض خانواده دائمآ از غمى مجهول مى‌تپيد. در بار دوم سفر پدرش به دورود و قطعى شدن كار آنان در املاك پسران سردار نصرت، يكباره تصميم به ترك تحصيل گرفت و همراه وى به سياهگل آمد. اين تصميم بى‌سابقه كه براى خانواده كوچك آنان خواه‌ناخواه هجران‌هاى طولانى را دربر داشت هرچند غم و نگرانى مادر را دوبرابر مى‌كرد ليكن در وضع و كيفيت حاضر جز آن چاره نبود. زندگى اگر هميشه آنچنان پيش بيايد كه خاطرخواه آدمى است پس انتظار و آرزو، اين كلمات بزرگى كه مانند دم و بازدم جزء اساسى وجود ماست در فرهنگ بشرى چه جايى اشغال مى‌كرد؟!

بهرام آنگاه پس از چند هفته‌اى كه در ده ماند و با روستاييان آشنا شد، به‌خاطر سرگرمى يا به‌اصطلاح دورودى‌ها براى آن‌كه «دستش در يك و پنجاه باشد» با اجناسى كه از شهر آورد كانك نيمه‌سيارى علم كرد و كار دوره‌گردى را كه تصادفآ مى‌توانست در روستا منبع درآمد سرشار براى او باشد پيشه كرد. آيا نه اين بود كه همان چند قريه مجاور سياهگل كه هريك در صدارِس ديگرى بودند روى‌هم تشكيل دويست خانوار جمعيت را مى‌دادند كه سال به سال گذارشان به شهر نمى‌افتاد؟ و آيا نه اين بود كه اين عده هر چقدر هم زندگانى اوليه‌اى داشتند و در جان كندن حقيقى مى‌گذرانيدند بالاخره انسان بودند و احتياجاتى داشتند كه مى‌بايد هر طور هست از جايى تأمين سازند؟ قبل از آن از سال‌ها پيش در سياهنوش قريه زير سياهگل كه در دره واقع شده بود، يارعلى‌بيگ نامى از طرف مباشر مالك و هم به سرمايه و زير نظر مستقيم او دكانى داشت كه هنوز بر سر جا بود و با رعايا دادوستد مى‌كرد. يارعلى در كار خود طبيعتآ از آزادى‌هاى فراوانى برخوردار بود كه هيچ‌كدام آن را هيچ زمان بهرام نمى‌توانست داشته باشد. منتهى او نيز مانند بقال خرزويل دردكان خود بجز اجناس معين و محدودى كه مورد نياز درجه اول دهقانان بود و برايش استفاده سربه‌سر را تضمين مى‌كرد چيزى كه چيزى باشد نداشت. نمك را در ترازويى پارچه‌اى هر سنگ به سه سر گندم مى‌فروخت و سنگ‌هايش هر يك من ده سير و هر يك سير چهار مثقال كم بود. وقتى كه مى‌خواست جنسى را وزن كند، در كفه ترازو ده جور سنگ سير و نيم‌سير مى‌ريخت و صد بار كم و زياد و اين‌سر
و آن‌سر مى‌كرد. شهرت داشت يكبار كه جلايرخان نيز بالاى سرش حضور داشت خواسته بود به رعيت‌ها انگور بفروشد ــ در محال كرمانشاه هر يك پنجاه نصف چارك است ــ نرخ مى‌گذارد يك من انگور يك من و پنجاه گندم. خريداران چانه مى‌زنند سربه‌سر. يارعلى نمى‌پذيرد و مى‌گويد :

ــ حال كه اين‌طور است يك من و پنجاه انگور يك من گندم.

خان از خنده دست بر دل مى‌نهد و او را از اين حماقت مسخره مى‌كند و مرد پاسخ مى‌دهد :

ــ ارباب، يارعلى‌بيگ بايد دستش در يك و پنجاه باشد.

و اين گفته از آن پس در محال دورود ضرب‌المثل مى‌گردد.

ليكن فروشنده جوان و تازه‌كار كه سنگ‌هايش همه بى‌سنب وسو و غيرقابل سوءظن بود علاوه بر آن‌كه كم نمى‌داد و حقه‌اى در كارش نبود با رعايا به انصاف رفتار مى‌كرد. و همين امر در زمينه حسن‌خلق و ادب شهريش سبب شده بود كه او ظرف مدت كوتاهى در دهكده‌هاى حول و حوش سياهگل به نيكى و نيكمردى معروف شود و سيل محبت بى‌شائبه از هر سوى به سويش سرازير گردد. اينك او در بساط خود از خرما و كشمش گرفته تا پارچه‌هاى ارزان‌قيمت پيراهنى، نفت يا وسايل ريز خانه‌دارى و حتى برخى داروها و مرهم‌ها براى درد چشم يا زخم سر، همه چيز داشت. در كار خود به‌مرور زمان از آن ذوقى پيروى كرده بود كه غالبآ راهنماى جوانان است و مى‌تواند در صورتى كه به مجراى صحيح بيفتد سازنده دوباره زندگى گردد. در اين رهگذر البته استقبال صميمانه روستاييان كه گويى هرچه فقيرتر باشند بيشتر با قلب و احساس خود پاسخ به نيكى‌ها مى‌دهند نقش اساسى در تشويق او داشت. در محال دورود و به‌خصوص املاك پسران سردار نصرت خانه‌هاى روستايى غالبآ در نداشت و از همين روى ميان آنان نوعى زندگى اشتراكى يا به‌عبارت كُردها مال يكى بودن حكمفرما بود كه از صميميت فقر ناشى مى‌شد. زنى مى‌رفت از سر كات[1]

ديگرى چيز برمى‌داشت بى‌آن كه خود را چندان موظف به اجازه گرفتن از صاحب چيز بداند. اگر چيزى مدتى طولانى نزد كسى مى‌ماند مال خودش مى‌شد. در يك ده و سهل است سرتاسر دهات يك منطقه همه از جزئيات حال و زندگى هم باخبر بودند و هركس مى‌دانست ديگرى چه دارد چه ندارد. اما بهرام و پدرش كه هنوز فرصت نكرده بودند با تك‌تك رعاياى حول‌وحوش سياهگل بياميزند همه آنان را نمى‌توانستند جز به يك چشم ببينند. نهايت آن‌كه از طبع بلند خويش هر كس را با جرأتى بيشتر و به رقمى درشت‌تر از آنان خريد مى‌كرد،
هرچند اين خريد به وعده سر خرمن بود، دولتمندتر به تصور مى‌آوردند. يكبار يارعلى‌بيگ، فروشنده قديمى، توسط رضاعلى ضابط براى پسر جوان پيغام داده بود: ما اهالى دورود حتى به مارى كه زير سقف‌مان لانه مى‌كند و بچه مى‌گذارد كارى نداريم و آسوده‌اش مى‌گذاريم تا خودش برود. اما چه كسى اين را نمى‌داند كه شير ميش حق بره‌اش است؟!

از اين يك مورد گذشته هيچ‌كس تا اين زمان نتوانسته بود صراحتآ حرفى بزند كه بهرام آن را جدى بينگارد و به ريش بگيرد. يكى از آن جهت كه همه ملاحظه پدرش را مى‌كردند كه پيرمرد محترمى بود و در آن محال براى آنان دست به‌كار طرحى شده بود كه اگر به نتيجه مى‌رسيد وضع يك منطقه بزرگ را پاك دگرگون مى‌ساخت. همچنان‌كه سارابيگ، اين مرد پولادينى كه به يك دستش شلاق و به‌دست ديگرش جاروب بود و تأثير دژخيمانه‌اش در روح رعايات مانند مجسمه ابوالهول بر همه دورود سايه افكنده بود، هرگز ديده نشده بود حرفى زده يا اشاره‌اى كرده باشد كه دليل مخالفتش با كار فروشنده تازه رسيده باشد. اين بود كه يارعلى‌بيگ يا هريك از نوكران دو خان بهتر مى‌دانستند پيش از آخوند به منبر نروند؛ سهل است، كم‌وبيش هيچ‌كدام نمى‌خواستند بى‌جهت محبت خود را در دل اين ميهمانان خوش‌خو و مهربان به كينه بدل سازند. استادباشى در ميان روستاييان چنان مى‌زيست كه بخواهد هميشه بزيد، نه اين‌كه پولى جمع كند و بزند به چاك جاده. او دنيا و مردم دنيا را بزرگ‌تر از آنچه ظاهر قضايا حكم مى‌كرد مى‌ديد. همچنان‌كه براى بزرگان احترام خاص قائل بود و صحبت آنان را هميشه نوعى غنيمت مى‌شمرد، با فقرا و اشخاص بى‌نام و نشان نيز يكرنگ و بى‌تكبر بود. چون پسرش تصادفآ ازصوت رسا و خوشى بهره داشت به او تكليف كرده بود همچنان‌كه اجناس خود را به بانگ بلند عرضه ده‌نشينان مى‌كند و در اين رهگذر براى رساندن صداى خود به گوش آنان از گفتن هر نوع بيت و غزل دريغ نمى‌نمايد، شامگاهان هنگام گلگون شدن مغرب و برگشتن احشام ازدشت، روى بلندى جلوى دهكده اذانى بگويد و نورى در دل‌ها روشن سازد. و الحق نيز پسر جوان و پدرش طى اقامت چندماهه خود در دورود مانند آتشى كه شبانكاران به هنگام تاريكى در كوه مى‌افروزند شعله‌اى بودند كه گرما و اميد و گشودگى دل‌ها را به دور و نزديك يكسان القا مى‌كردند. و اگر بخواهيم بالاخص از استادباشى صحبت كرده باشيم، موضوع تنها منحصر به اهالى دورود نبود، اين مرد را همه مردم آدم خوبى مى‌دانستند و درست به همين دليل نيز بود كه او هم همه مردم را خوب مى‌دانست.

هنگامى كه پسر جوان در چادر مشغول جابجا كردن اجناسش بود، رنگينه، زن كدخدا بوچان سياهگلى، يك قالى كار كردستان را كه تنها زيرانداز قابل اهميت خانواده بود و در
ساعات غير احتياج هميشه لوله‌شده كنار تجير نهاده شده بود به گمان آن‌كه مهمان از راه رسيده و خسته ممكن است مايل به استراحت باشد باز كرد و در حالى كه مى‌كوشيد افسردگى و غم را از چهره گرفته و بهت‌زده‌اش براند با حركاتى به نشانه پوزش‌خواهى دست‌ها را زير شرابه‌هاى سربند از هم گشود و چنان‌كه شيوه معمول زنان كُرد است به خوش‌ترين عبارات اينطور با وى آغاز سخن كرد :

ــ رنگينه دور تو بگردد، نمى‌دانم گناه مرا خواهى بخشيد يا نه. به تو اعتراف مى‌كنم كه اين بار نه مرغ يا بز بلكه من بوده‌ام كه به‌سر وسايل تو رفته‌ام. جانم به فداى بالايت، همان روزى كه تو به شهر رفتى، وقت ظهر، زن ياسِم دردش گرفت. كار بر او خيلى سخت شد. هان، گوش فراده، آيا مى‌شنوى؟ اين همان اوست كه ناله مى‌كند. بيچاره ديگر در دم موت است. ببين، قلب آدم را از جا مى‌كند! به هرحال، من و زن وَفْرى بعد از آن‌كه همه جا را گشتيم و چيزى نيافتيم آمديم وسايل ترا به‌هم زديم. مرهم سياه و براقى در يك قوطى بود كه مزه خاك مى‌داد. يادم مى‌آيد يكبار تو از آن به وَفْرى كه دلش درد مى‌كرد دادى خوبش كرد. آن را به او داديم بلكه شفا بشود و نشد. گفتند اگر دعاى فرج را بچه‌اى روى بلندى كولاهاى جلوى ده بخواند افاقه خواهد كرد، در ده هيچ‌كس آن را نمى‌دانست. به پدرت رجوع كرديم، دعاى ديگرى مى‌دانست. آن رابر آب گرم خواند با نبات و تربت به حلقش داديم. استادباشى در يك قوطى كوچك دوايى همراه داشت كه مى‌گفت هنگام در آب رفتن محض جلوگيرى از درد استخوان به پاهايش مى‌مالد، آن را هم تا آنجا كه چيزى ازش به‌جاى نماند به كمرش ماليديم و باز بى‌تأثير بود. اكنون پس از گذشت چهار شبانروز زجر زايمان ديگر همه چاره‌ها از دست ما بريده است؛ همه چيز ديگر گذشته است. شوهر بدبختش ديروز به بيگارى رفته بود، اما امروز از همان آغاز سحر بى‌آن كه هيچ كارى ازد ستش برآيد بالاى سرش نشسته او را تماشا مى‌كند. مردهاى ده ترم[2]  بسته‌اند تا امشب او را به شاهزاده محمد ببرند. سر و جانم به فدايش

باد، سيزده فرسخ راه كاكاوند و ماهتاب آخر شب، آيا اميدى هست كه تا آنجا برسد؟! آه نه، بيچاره كارش تمام است.

زن بيست و هشت ساله كه با همه جوانى و تازگى رخسار ميلى داشت پيش پسر جوان حركات خود را پيرانه و مادروار جلوه دهد. از تجسم سرنوشتى كه در انتظار يك هم‌جنسش بود از غم و احساس بر خود پيچيد. به صداى ناله ضعيفى كه مجددآ ازپس چادرها به گوش رسيد و آخرين مددخواهى موجودى بى‌وسيله بود گفتى قلب مادر و همچنين دختر او را كه در اين موقع به چادر داخل شده بود از سينه بيرون كشيدند. هر دو در يك لحظه و به‌ناگهان از
پسر جوان، كه شايد از جهت خلقت مرد بودنش نمى‌فهميد آن انسان چه مى‌كشيد، روى‌ها را به‌طرف تجير برگرداندند تا اشك شرمى را كه بى‌اختيار از چشمانشان سرازير مى‌شد پوشيده بدارند. بهرام دلش مالش رفت. براى اولين بار در عمرش او شاهد مرگ يك انسان شده بود؛ انسانى كه همه نيروهاى حيات را هنوز در خود داشت و با كليه وجود مى‌خواست زنده بماند، ليكن از اختيارش خارج بود. بهرام آب دهان را به‌ناراحتى قورت داد و گفت :

ــ من هنوز به شهر نرفته بودم كه او دردش گرفت. آن دواى سياه ميان قوطى براى شقاق سم اسب و زخم چاروا است. زن وفرى اين موضوع را مى‌دانست، با اين وصف نمى‌دانم چگونه بود كه دل‌درد شوهرش را خوب كرد. شايد هم به حال زن زائو نافع باشد.

پسر جوان نمى‌دانست چه بكند و چه بگويد كه خود را از شرم و آنان را از غم برهاند. آنجا در پشت آلاچيق كه بوى خاك آفتاب‌خورده از آن مى‌آمد حيوانى كه شايد يك بز بود خود را به تجير مى‌ماليد و گرد به‌هوا بلند مى‌كرد. در فضاى بيرون، جلوى ديوانخان، سگ ياسم كه هيكل رشيد و چابك و نگاه‌هاى پرصولت داشت و نسبت به ساير سگان در تمام ده به بى‌باكى و تسليم‌ناپذيرى معروف بود، و ترازداران قشلاق‌رو بارها پيشنهاد خريدش را داده بودند و صاحبش راضى نشده بود، پوزه بر دست‌ها نهاده التماس‌آميز او را مى‌نگريست. گويى پوزش مى‌خواست كه ندانسته با پارس يسل‌كشانه خود از او استقبال كرده بود. يا اين‌كه مصيبت قريب‌الوقوع صاحبش را پيشاپيش احساس كرده و ظاهرآ از آن پيش وى به چاره آمده بود. شايد نيز شب و روزى گرسنه مانده بود و تيكه‌اى نان مى‌خواست. بهرام از چادر بيرون آمد تا هرچه زودتر از آن مكان درد و غم دور بشود. پهلوى يكى از آلونك‌هاى همان رديف، بين دو سياه‌چادر، چند زن پير و جوان با چهره‌هاى ماتم‌زده و حالات بهت‌آلود مثل مرغانى كه سايه باز را روى سر ديده باشند خاموش كنار هم ايستاده دست‌ها را روى هم گرفته بودند. گويى منتظر پايان ابدى زجرى بودند كه خواه‌ناخواه تا چند ثانيه ديگر مثل زنگى در همه ده به‌صدا درمى‌آمد. همه‌كس مى‌داند، همان‌طور كه زنان خانه‌نشين شهرى در ايام سوگوارى هر طور مى‌خواهند مى‌توانند از گريه به‌جاى شادى داغ دل بستانند، زنان روستا آمادگى و بلكه وظيفه دارند در لحظه‌اى منطقه‌اى را با شيون‌ها بشورانند. يكى از همان زنان كه در ميان اندوه خود نگاهش به افق دوردست خيره مانده بود، بى‌آن كه از گفته خود چندان شاد بنمايد به ديگران خبر داد كه گويا آب رودخانه اينك به جوى افتاده است. زيرا كارگران سد، گوسفند حنابسته را به لب آب برده و هم‌اكنون مشغول قربانى كردن آن بودند بهرام به آن‌سوى نگريست، چند نفر از كودكان نوسال ده كه در حوالى رودخانه به بازيگوشى و تماشا مى‌گذرانيدند بر اثر آبى كه بى‌شك در جوى جريان يافته بود هلهله‌كنان جست‌وخيز
مى‌كردند و بالا و پايين مى‌دويدند. دهقانى كه در كشتزار همان حدود مشغول وجين كردن علف‌ها بود لب جوى رفت و به همرنگى با كودكان با داسغاله دستش ديوانه‌آسا به هوا پريدن گرفت. آنگاه به‌طرف چپق‌ها و چادرها دست تكان داد و مانند كسى كه معجزنما شده است به بانگ رسا ندا داد :

هزار هزار گشت باين و ديار ــ آب سياهگل نمكى قرار ــ

چومانى هاله پى صد فوج سوار[3] .

(هزار هزار همه به تماشا آييد ـ آب سياهگى قرارش نمى‌گيرد ــ مثل اين‌كه صدفوج سوار در پى آن است.)

هم‌زمان با اين لحظه ناله زائو كه روى به خاموشى رفته بود دو سه بار پياپى شنيده شد و ناگهان به‌كلى بريد. دل‌ها همه به هول درآمد كه او به خواب ابدى رفته باشد. نگاه‌هاى پرسش‌آميز زن‌ها را حلقه‌اى از وحشت فراگرفت. ليكن بلافاصله ضجه پر زور نوزادى كه در دامان جهان افتاده بود آنان را به جنبش درآورد. ولوله زن‌ها و ناله الله‌اكبر از چادرهاى عقب برخاست. به معجز آبى شدن جوى سياهگل يا به شكون آن، سرانجام زائو بار سنگينش را به زمين نهاده و خود نيز از كام مرگ بازگشته بود.

در كنار رودخانه، استادباشى از ديدن پسرش كه از شهر آمده بود و پيشانى گشاده‌اش حاكى از سلامت خانواده بود در دل شاد گشت، ليكن كارش را رها نكرد. روستاييان لخت شده از پيراهن‌هاى خود به دور كمر لنگ ساخته به كمك مشگ‌هاى پر باد بوته‌هاى خود روى گون يا بلك را كه در دوطرف ساحل روى هم كومه شده بود دسته دسته مى‌بردند، غوطه‌زنان در منفذهاى خروشان سد فرو مى‌كردند و با چينه‌هاى گلى پرريشه محكم مى‌كوبيدند. هنوز كار سنگريزى پشت سد ادامه داشت. جريان آب در ترعه انحرافى پرزورتر شده بود، اگر قوس دويست مترى ترعه را از ابتدا اندكى طولانى‌تر گرفته بودند كه آب هنگام افتادن به مسير اصلى دوباره پس نمى‌زد، امكان داشت استادباشى بتواند پشت سد را آنطور كه بشود به‌قول خودش سجاده انداخت و نماز خواند مطلقآ خشك كند و آنگاه با سنگ و آهك چنان‌كه دلخواهش بود بالا بياورد.

او قبلا نيز هميشه تكيه‌اش روى مسئله سنگ و آهك كردن سد بود و تأكيد مى‌كرد كه اين كار بلافاصله پس از مهار شدن آب خواه‌ناخواه مى‌بايد انجام بشود. سنگ و آهك، اصولا اين بود فرقان يا حجت خلل‌ناپذير مردى كه چهل سال از عمرش را با آب و آبادانى سروكار داشت.

بعد از آن‌كه روستاييان گوسفند قربانى را پوست كندند و تكه‌تكه كردند، دسته دسته هريك با سهمى به سمت دهكده‌هاى خويش روان شدند. سرانجام لحظه‌اى رسيد كه پدر و پسر هركدام به نوبه خود خسته از تلاش يك روز طولانى كار و جنب‌وجوش، راه خودرا صحبت‌كنان به طرف آلاچيق‌ها به‌منظور استراحت و صرف فنجانى چاى در پيش گرفتند. طبعآ اولين پرسشى كه پيرمرد از پسرش مى‌كرد پيرامون وضع خانه و حال كودكانش بود. بهرام از سلامت يك‌يك افراد خانواده و معمولى بودن اوضاع او را مطمئن ساخت و چنين ادامه داد :

ــ در شهر هنوز شب‌ها تا حدى خنك است، كه بدون لحاف نمى‌شود خوابيد. سعيد و مسعود هر دو امتحاناتشان را داده و نتيجه قبولى گرفته‌اند. مادرم فورآ آنها را برده در يك كفش‌دوزى پيش مرد پيرى شاگردى گذارده كه هركدام روزى سى شاهى مزد و چيزى در همين حدود پول ناهار مى‌گيرند. ساعت هفت صبح مى‌روند تنگ غروب برمى‌گردند. صاحب دكان قول داده است اگر نخواهند پس از پايان تعطيلات به درس ادامه دهند هر سه ماه يكبار چيزى بر مزد آنها علاوه كند. از تنگاب نفت‌شاه خواهرم نامه داده است حاوى دعا و سلام و احوالپرسى‌ها. با اين‌كه دور از شهرند و مردمان زيادى دوروبر آنها نيست و از اين لحاظ خيلى احساس تنهايى مى‌كنند كم‌كم به وضع خود خو گرفته‌اند. شوهرش بر اثر وظيفه‌شناسى و مراقبت در كار متصدى پمپ شده است. آبله بچه‌ها را همين تازگى‌ها كوفته‌اند كه هر دوتاى آنها خوب شده‌اند. زندگى آنها، نوشته است بد نمى‌گذرد. ملالى نيست جز دورى از ديدار شما، من و مادر و بچه‌ها و خلاصه يك‌يك اهل خانه ــ به‌علت نداشتن رفت‌وآمدهاى فراوان و خرج‌هاى گوناگون همه‌ماهه مى‌توانند نيمى از درآمد خود را پس‌انداز كنند كه اگر خدا بخواهد بعد از مراجعت به كرمانشاه در شهر براى خود آلونكى بسازند مادرم كه از دورى او و به‌خصوص تأخير طولانى اخيرش در ارسال نامه نگرانيش اندازه نمى‌شناخت و انديشه‌هاى جور به‌جور دمى راحتش نمى‌گذاشت با رسيدن اين نامه آشكارا عوض شده بود. نبودن تو و من هم نزد آنها بر بى‌تابى او مى‌افزايد. با اين اوصاف به‌قول خودش تا ديزى دو سير و نيم گوشت بچه‌ها گوشه صندوقخانه غلغل مى‌كند و لقمه نانى هست تا ته دل آنها را بگيرد غمى ندارد؛ تحمل مى‌كند و روزگار را به هر ترتيب هست از سر مى‌گذراند. آجيل مشكل‌گشاى او هم هفته‌اى نيست كه ترك بشود. وقتى كه من رسيدم خرجى آنها دو روز بود تمام شده بود. مسعود كه خوشمزگى و لغزگوييش تمامى ندارد مى‌گفت، مادر در اين دو شب براى آن‌كه شام نخوريم ما را با سر دل سبك زودتر مى‌خوابانيد تا خواب گنج ببينيم و به فردايش برويم دربياوريم. يك شب محسن حوالى سحر برمى‌خيزد
در اطاق دنبال تو مى‌گردد و مى‌پرسد بابا كو؟ معلوم مى‌شود خواب ديده است. مادرم به دلش الهام مى‌شود كه بى‌گفتگو فردا خواهى آمد. روز بعد ناهارى درست مى‌كنند و تا سه بعدازظهر به‌انتظار مى‌نشيند. در اين بين صداى چكش در خانه شنيده مى‌شود. مادرم آنقدر دستپاچه مى‌شود كه پله‌هاى طولانى مهتابى را مى‌خواهد دوتا يكى بكند. پايش درمى‌رود زمين مى‌خورد، لبش مى‌شكافد و يك دندانش مى‌شكند. بعد هم كه در گشوده مى‌شود مى‌بينند چوبدار شوهر جيران همسايه ماست كه از گيلان غرب بازگشته نه تو.

استادباشى از حيرت خبر ناخوشايند خشكش زد و سر جاى خود ايستاد. حرف پسر جوان را به‌تندى قطع كرد :

ــ چى؟ مادرت از پله افتاده لبش شكافته و يك دندانش هم شكسته است؟! آيا صدمه‌اى ديگر هم ديده است؟ عجب، اين چه بداقبالى‌هاست كه به او روى مى‌آورد؟! آيا خيلى ناراحت شده است؟

ـزن بهره، چيدن پشم گوسفند و بز را گويند.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “شادکامان دره قره سو”