آلوت

امیر خداوردی

به شب نکشيد که ملاممد فرار کرد. کسي هم نفهميد کي از خانۀ محقرش در جنب مدرسه، بيرون رفته بود؟ زن و بچه‏هايش را رها کرده بود و رفته بود. به زنش گفتند او ديگر شوهرت نيست چون مرتد شده و اگر خبري از او يافتي بايد اعلام کني چون قتل مرتد واجب است وگرنه معاونت بر إثم کرده‏اي و مجازات مي‏شوي.

زن مفلوک چادرنمازي روي سرش کشيده و بچه‏ها را گوشۀ اتاق، پشت خود قايم کرده بود. انگار مردها آمده‏ بودند بچه‏هايش و مخصوصاً دخترهايش را بدزدند. اين حرف‏ها را که شنيد، بدنش سست شد، قبل از آن سنگيني خاصي روي شانه‏هايش حس مي‏کرد ولي در آن لحظه حس کرد سنگيني شانه‏ها به زير شکمش به کليه‏هايش منتقل شده است و هر چه سعي کرد خودش را نگه‏ دارد نشد که نشد؛ خودش را خيس کرد.

125,000 تومان

جزئیات کتاب

وزن 300 گرم
ابعاد 21 × 14 سانتیمتر
پدیدآورندگان

امیر خداوردی

نوع جلد

شومیز

شابک

978-600-376-151-3

نوبت چاپ

چهارم

SKU

9898

قطع

رقعی

تعداد صفحه

232

سال چاپ

1397

موضوع

رمان ایرانی

تعداد مجلد

یک

وزن

300

در آغاز کتاب آلوت ، می‌خوانیم:

 

روزي که به دنيا آمد، سرک کشيده بودم توي خانه‏اشان. تا اندام نزار، کبود و غرق خون و کثافتش را ديدم، يقينم شد اين بچه بايد از علماي قرن هفتم ـ هشتم مي‏شد، قاعدتاً بغداد مي‏رفت و آنجا فقه مي‏خواند و سرآخر به کرسي درسي تکيه مي‏زد… حالا چرا قرن هفتم ـ هشتم؟ شايد چون دوران طلايي فقه و کلام و علوم ديني بود و و چرا به همچو يقيني رسيدم؟ راستش نمي‏دانم اما خوب مي‏دانم که معمولاً هيچ چيز مهمي طبق قواعد اتفاق نمي‏افتد.

لامپ صد وات حياط را روشن نکرد. به آسمان خيره شد، آسمان روي سرش پر از ستاره بود، مملوّ از ستاره‏هاي ريز و درشت، شبيه آسمان کوير، شبيه آسمان شهري در شمال غربيِ فَجستان، نزديک مرز مشترک صفويه و کُهستان، شهري که بيوند نام داشت، شهري که مَردهایش را قميص و شلوارپوش مي‏بيني و زن‏ها را که اساساً در کوچه خيابان پيدایشان نمي‏شود، اگر يک وقت ديدي بُرقَع بر سر خواهي ديد؛ چادري سرتاسري که هيچ نمي‏گذارد بفهمي چه کسي را توي خود مخفي کرده است. فخرالدين مردي سلفی که قاعدتاً بايد از علماي قرن هفتم هشتم مي‏شد، مردي که نيمه‏هاي شب لامپ صد وات روشن نمي‏کرد و آسمانِ شب را طوري رصد مي‏کرد که انگار بايد لابه‏لاي ستاره‏ها چيزي پيدا کند، در همچو جايي بود. آيات آخر سورۀ آل‏عمران را مي‏خواند. تمام تلاشش را کرد تا کمي فکر کند. از ابن عساکر نقل است که رسول خدا گفته است: «واي بر کسي که اين آيات را بخواند و در آن تفکر نکند!» اين بود که مثل هر شب دست‌وپا مي‏زد در خلقت آسمان و زمين تفکر کند.

نه، هيچ وقت نمي‏توانست اين طوري افکارش را جمع و جور کند. بايد مي‏رفت مبال. با خودش گفت: «نه!» نفسي کشيد و ادامه داد: «چه آسمان عظيمي!» هرشب اين جمله را تکرار مي‏کرد، به اندازه‏اي ‏که ديگر برايش پوچ شده بود. طبق معمول چيزي يادش افتاد که از به ‏ياد آوردنش اجتناب مي‏کرد. براي اينکه در آسمان‏ها و زمين تفکر کرده باشد، دوباره پيش خود گفت: «چه آسمان عظيمي!» فرقي نداشت آسمان پرستاره باشد يا مهتابي حتی پر از ابرهاي سياه هم اگر بود فخرالدين مي‏گفت: «چه آسمان عظيمي!»

هفت سالش که شد مثل بقيه رفت مدرسه، مدرسۀ دولتي.

و يک ساعت به فجر، بدون اينکه کسي صدايش کند يا ساعت کوکي زنگ بزند، طبق معمول از خواب بيدار شد. ليلي هنوز خواب بود. قميصش را روي زيرپوش آستين کوتاهش پوشيد و عرق‏چين بر سر از کنار اتاق‏ دختر‏ها و اتاق پسرها و سه اتاق ديگر گذشت. همۀ درها باز بود جز درِ اتاقِ بتول. فخرالدين اعتنايي نکرد. درِ اتاق بتول شب‏ها هميشۀ خدا بسته بود. وقتي‏هم که نوبتش مي‏شد، يک‏بار سرشب و يک بار آخر شب باز مي‏شد، و هيچ‌وقت بين شب، فخرالدين را نمي‏ديدي که از اتاق بتول بيرون بيايد و برود حمام و دوباره برگردد به اتاق، نماز شبي بخواند و کنار همسرش دراز بکشد. اين اتفاق فقط براي ليلي و دو همسر ديگر مي‏افتاد، بتول از اين ماجراها نداشت.

خود به خود قبل از اذان صبح بيدار شدن را از پدر‏ش ارث برده بود. پدرش هم عالم بود، عالم دين؛ به بچه‏ها تعليمات ديني درس مي‏داد. معلم ابتدايي بود و براي کلاس‏پنجمي‏ها ديني‏ هم مي‏گفت. خيلي وقت‏ها هم معلم ورزش مي‏شد. معلم ورزش نداشتند اين بود که هر معلمي که بي‏کار بود، معلم ورزش مي‏شد. معمولاً زنگ‏ ورزش يک توپ پلاستيکي به بچه‏ها مي‏دادند و بچه‏ها مثل گلۀ گوسفند از اين طرف حياط به آن طرف حياط دنبال توپ مي‏دويدند حتی دروازه‏اي چيزي هم در کار نبود که کسي گل بزند. بعضي‏هم مي‏افتادند و دست و پایشان خوني مي‏شد. فخرالدين اما هيچ‌وقت دنبال توپ نرفت. براي خودش زير درخت ‏نارنج بازي مي‏کرد، با يک شاخۀ کوچک روي خاک شکل‌هايي از توپ، درخت و کوهي بلند که از دور آبي‏رنگ بود مي‏کشيد و شکل چيزي که نمي‏دانست چيست، چيزي شبيه کلمه‏اي که معنا نداشته باشد، چيزي که شبيه هيچ چيز نبود و هيچ نمي‏فهميد چه کشيده و حتی چه شکلي است. بعدها که فهميد نقاشي کشيدن حرام است بابت اين کارش استغفار کرد و خدا را شکر کرد که آن موقع هنوز به سن بلوغ نرسيده بود. و هر چه به مغزش فشار آورد يادش نيامد دقيقاً کي بود که به بلوغ رسيد.

پدر فخرالدين که معلم ورزش مي‏شد، همه را به صف مي‏کرد و نرمش مي‏داد و اگر خودش کلاس نداشت و زنگ ورزش يا کلاس ديگري را هم به عهده نگرفته بود، تنها توي اتاق معلم‏ها مي‏نشست و معلوم نبود چه کار مي‏کند.

فخرالدين خيره به آسمان بود و آيات آخر سورۀ آل عمران را آرام آرام مي‏خواند، و سعي مي‏کرد به هيچ‌وجه به ياد دوران کودکي‏اش نيفتد. آنقدر از يادآوري گذشته ‏پرهيز مي‏کرد که خيلي وقت‏ها حس مي‏کرد همه‏اش خواب بوده. جوري که حتی شک مي‏کرد آن‌وقت‏ها در مدرسۀ دولتي زنگي به نام زنگ ورزش داشته‏اند يا نه؟ و هر چه فشار مي‏آورد يادش نمي‏آمد اصلاً مدرسۀ ابتدايي آنها حياطي داشت که بشود توي آن فوتبال بازي کرد يا نه؟ و اگر داشت، اساساً زنگ ورزش در دورۀ ابتدايي بود يا نه؟ و اگر بود کريکت بازي مي‏کردند يا فوتبال؟

بويي مخلوط شده با نسيم سحر مشامش را تحريک کرد، بوي هريسه بود. خوارجِ حابطيه برای مراسم اول ماه نَیسان هريسه نذري بار گذاشته ‏بودند. درِ فلزي مستراح را که باز کرد، براي حابطيه تأسف خورد و تا زماني که داخل مبال بود به آنها فکر ‏کرد. قرار بود ميدان سرير منفجر شود. نزديک پنجاه هزار حابطي ظهر توي ميدان جمع مي‏شدند. فخرالدين ياد حضرت نوح افتاد «و نوح گفت خدايا هيچ‌يک از کفار را بر زمين باقي‏ مگذار!».

شيرآب خروسکي را باز کرد. زير آسمان پر ستاره، همراه نسيمي خشک و خنک که بوي ضعيفي از هريسه را با خود آورده بود وضو گرفت. سال‌ها بود که انگشتر فيروزه‏اش را در آورده و ديگر لازم نبود انگشتر را توي انگشت بچرخاند تا آب وضو به زيرش برسد.

ميرزا جمال مسئول عمليات بود. قرار بود شش محصّل جوان خودشان را توي ميدان سرير منفجر کنند تا حابطي‏هاي بيوند از صحنۀ روزگار حذف که نه ولي جمعيتشان کمتر شود و ديگر نتوانند با خيال راحت مراسم مشرکانه‏اشان را برپا کنند. به نظرش اين کار براي اعتلاي کلمۀ توحيد و در هم‏ کوبيدن شرک ضروري بود. به زبانش جاري شد: «آخِرُ الدواء الکَيْ»، آخرين دوا کندن عضو فاسد است، و ياد خاله‌جان افتاد، ياد پسربچه‏اي که آنجا بود. خاله‌جان، پيرزني يهودي چرا بايد ملجأ و پناه پسربچه‏اي باشد که حابطيه خانواده‏اش را از بين برده‏اند!

شنيده بود خودش هم ـ يعني اجدادش ـ از بني‏اسرائيل بوده‏اند. شايد هم نبوده‌اند؛ خاله‏جان مي‏گفت سمت شمال زندگي مي‏کردند. مي‏گفت بت‏پرست بودند و وقتي صليبي‏ها مسلمان‏ها را شکست مي‏دادند، آنها را هم مثل مسلمان‏ها مي‏کشتند و وقتي مسلمان‏ها پيروز مي‏شدند، باز هم به جرم بت‌پرستي کشته مي‏شدند. اين بود که يهودي شدند تا يک دين موجهي داشته باشند که مورد احترام هر دو گروه متخاصم باشد، ولي باز هم مشکلاتشان حل نشد. هيچ خبر نداشتند هر دو گروه مخصوصاً صليبي‏ها تا چه اندازه کينۀ يهود را به دل دارند و اصلاً نمي‏دانستند يهودي شدن فقط براي بني‏اسرائيل است و نمي‏شود غير بني‏اسرائيل باشي و يهودي شوي. اين بود که بعضي‏هایشان به سمت غرب رفتند و بعضي‏هایشان آمدند شرق و مسلمان شدند. فخرالدين اما معتقد بود اجدادش از بني‏اسرائيل بوده‌اند و در همان صدر اسلام مسلمان شده‌اند. معتقد بود از نسل عبدالله بن سلام است. عبدالله بن سلام کسي بود که وقتي از معاذ بن جبل خواستند نصيحتي بکند، گفت: «التمسوا العلم عند اربعة…» يعني علم را از چهار نفر بخواهيد و يکي از اين چهار نفر عبدالله بن سلام بود. عبدالله بن سلام از علماي يهود بود؛ کاهن بود يا خاخام يا هرچه که اسمش را مي‏گذارند. شنيد که کسي ادعاي پيامبري کرده، رفت و چند سوال از او پرسيد و به راحتي ايمان آورد.

اجداد فخرالدين همه‏اشان عالم بودند تا برسد به حضرت آدم. احتمالاً قبل از اسلام کلاهِ درازِ مخصوص يهود، که عرب‏ها اسمش را گذاشته‏اند قَلَنسُوَه، روي سرشان مي‏گذاشتند و موي سرشان را بلند مي‏کردند و مي‏بافتند. فخرالدين گاهي بدش نمي‏آمد علماي اسلام هم مثل خاخام‏ها به جاي دستار، کلاه بر سر مي‏گذاشتند. از قلنسوه خوشش نمي‏آمد آن کلاه‏هاي لبه‏دار را دوست داشت که خاطرم نيست اسمش چيست. دوست‏ داشت موهاي ‏سرش را هم بلند کند و از سر تا پا يک‏دست سياه بپوشد. فخرالدين حس خوبي به رنگ سياه داشت؛ جذابيتي مرموز! البته اين مالِ وقتي بود که هنوز کتاب ابن تيميه در مورد پوشيدني‏هاي اهل دوزخ را نخوانده بود.

از مادرش پرسيده بود: «بابابزرگ هم عالم بود؟» مادر جواب داده بود: «باباي بابات؟ آره، عالم بود. اسمش عامر بود.»

«باباي بابابزرگ چه؟»

مادر سر تکان داده بود که بله، و اضافه کرده بود: «اسمش هشام بود.»

آن روز، ششمين روزي بود که کايين را رها کرده و پاي پياده به سمت بيوند مي‏رفتند. هر چه به مرز بيوند نزديک‏تر مي‏شدند، جمعيت مهاجرها بيشتر و بيشتر مي‏شد. به رودخانۀ شور که رسيدند، نزديک ده‌هزار نفر ‏شده بودند و حالا چرا يک هواپيماي جنگي کوچک مأموريت داشت آنها را به رگبار بندد؟ معلوم نبود. دقيقاً چند نفر همان دم مرز کشته شدند؟ يا توي رودخانه غرق شدند؟ کسي نفهميد. لابد آن وقت‏ها هر روز همچو جمعيتي از مهاجرها از مرز رد مي‏شد. فخرالدين حساب کرد اگر هزار نفر مرده باشند، هر ماه سي‏هزار نفر فقط همان‏جا کشته مي‏‏شدند و نبايد تا چند سال بعدش ديگر کسي از نسل بشر در آن حوالي باقي مي‏ماند، اما انگار نسل بشر يک حالت عجيبي دارند، هر چقدر بيشتر کشته مي‏شوند، جمعيتشان بيشتر مي‏شود.

هنوز خيلي مانده بود به مرز برسند. چند خانوادۀ ديگر که از اقوام پدريِ فخرالدين به حساب مي‏آمدند همراهشان بودند، همه پاي پياده. فخرالدين همين‌طور از تبارش مي‏پرسيد. نشسته بود روي قاطر، تنها مرکبي که پدر توانسته بود براي هجرت دست و پا کند. در حاشيۀ جاده حرکت مي‏کردند و هر از گاهي اتوبوسي که از کف تا سقفش پر از آدميزاد بود از کنارشان با سرعتي بسيار رقت‌انگيز مي‏گذشت. و مادرش سر تکان مي‏داد که بله عالم بود، و اضافه مي‏کرد که مثلاً اسمش چه بود، احمد بود، محمود بود، عبدالودود بود و همين‌طور تا اينکه رسيد به يکي که اسمش فخرالدين بود. فخرالدين تنها کسي از اجداد فخرالدين بود که کتابي نوشته و معروف بود. اما اثري از کتابش نبود، يعني مادر که ديگر داشت از پا مي‏افتاد اين را گفت و يک‏دفعه نقش زمين شد و کمي گذشت تا يکي از زن‏هاي همسفرشان بالاي سرش آمد و جوياي احوالش شد. گرسنگي تابش را طاق کرده بود. هر خوراکي که داشت به بچه‏ها ‏داده و خودش فقط برگ درخت و سبزيجات کنار جاده و چيزهايي از اين دست ‏خورده بود. سرما همۀ وجودش را مي‏لرزاند. انگشت‏هاي پايش توي گالشِ پاره، سياه و بی‏رمق شده بود. اما هنوز توي سينه‏اش شير داشت. بچۀ يک ساله‏اش هم رنگ و رويي نداشت. هر چقدر مي‏شد لباس تن بچه کرده و پتو دورش پيچيده بود.

قرار شد کمي استراحت کنند. عبدالوهاب پدر فخرالدين يک قمقمۀ جنگي داشت پر از آب. قمقمه را از توي خورجين قاطر بيرون کشيد و رفت پشت تپه تا قضاي حاجت کند. فخرالدين آن وقت‏ها با عصاي چوبيِ زير بغل، خود را اين طرف و آن طرف مي‏کشيد. با تقلاي زيادي دنبال پدر رفت. پدر نشسته بود و داشت چند سنگ را ورانداز مي‏کرد که با آنها خودش را تميز کند. به خوبي مي‏دانست که موقع تخلّي نبايد شکم و سينه و زانوهايش رو به قبله يا پشت به قبله باشد، در عين حال نبايد کسي عورتش را مي‏ديد، جاي مناسبي را پيدا کرده بود. مخرج بولش را با چند قطره از آب قمقمه تطهير کرد و بعد از آن بود که به وراندازي سنگ‏ها براي تطهير مخرج غائطش مشغول شد. سه سنگ مناسبِ خوشدست، انتخاب کرد. آنجا که نشسته بود، آنقدر سنگ بود که اگر با اين سه سنگ هم غائطش پاک نمي‏شد، مي‏توانست از سنگ چهارم و پنجم و ششم استفاده کند. در همين اثناء ناگهان ديد فخرالدين آمده بالاي سرش و مي‏پرسد: «بابا!…»، يعني مي‏خواست بپرسد: «بابا! آن جدّت که اسمش فخرالدين بوده کتابي که نوشته دربارۀ چه بوده؟» که پدر با يکي از همان سنگ‏هاي خوشدست ‏زد توي سر بچه و پيشاني بچه ‏شکست. بعدها، شايع شد زخم پيشاني فخرالدين اثر جهاد است. او هم مخالفتي نکرد؛ چون به هرحال در راه کسب علم اين اتفاق برايش افتاده بود.

لنگ‌لنگان زمينِ کوبيده شدۀ حياط را توي تاريکي طي کرد. هميشه نماز شب را توي خانه مي‏خواند و نافلۀ صبح را توي مسجد. اين لنگ‌لنگان راه رفتنش هم از آثار جهاد بود. راکت، وسطِ کهنه‌ميدان خورد. آن لحظه نزديک کهنه‌ميدان چه کار مي‏کرد؟ نمي‏شد که با پدرش رفته باشد بازار براي خريد وگرنه پدرش هم بايد آسيب مي‏ديد، شايد هم پدرش داخل يکي از مغازه‌ها در حال خريد بود که کهنه‌ميدان از وسط منفجر شده و ترکشي ناجور، استخوان پايِ بچه را خُرد کرد. پدر که بچه را غرق خون ديد، حتماً ـ يعني قاعدتاً ـ مي‏خواست سکته کند، يک آن فکر کرد بچه مرده است. يکي دو ماهي مي‏شد که از پسر ارشدش خبری نداشت. معلوم نبود کجا رفته بود؟ زنده ‏بود يا مرده؟ و حالا چرا بايد در همچو وضعي اين يکي بچه‏اش را با خود مي‏آورد بيرون؟ محکم زد توي سر خودش و هوار کشيد. فخرالدين که هنوز به هوش بود از صداي پدر ترسيد. فکر کرد نکند قرار است کتک بخورد. خواست فرار کند که ديد نمي‏تواند پايش را تکان دهد، فقط مثل مرغ سربريده دست‌وپا مي‏زد. پدر خوشحال شد که هنوز بچه ‏زنده است. بغلش کرد و يک ماشين قراضه گرفت و راهي بيمارستان شد. پاي فخرالدين ‏سه ‏ماه، در گچ بود و عصا زير بغل ‏مي‏گذاشت و تا آخر عمر هم براي راه رفتن مجبور بود پاي راستش را به جلو پرتاب کند و پاي ديگرش را بکشد.

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “آلوت”